پيلي را آوردند بر سر چشمه ايكه آب خورد ، خود را در آب ميديد و ميرميد .او ميپنداشت كه از ديگري ميرمد .نميدانست كه از خود ميرمد .همه اخلاق بد از ظلم و كينه و حسد و حرص و بيرحمي و كبر ، چون در تو وجود دارد نميرنجي ، چون آنرا در ديگري مي بيني ميرمي و ميرنجي .آدمي از زخم و بيماري خود بدش نيايد ، دست متجروح در آش ميكند و بانگشت خود ميليسد و هيچ از آن دلش بر هم نميرود .چون بر ديگري اندكي زخم و بيماري ببيند ، آن آش بدلش نمي چسبد .همچنين اخلاق همانند رخمها و بيماري هاست .چون در اوست از آن نميرنجد و بر ديگري چون اندكي از آن بيند برنجد و نفرت گيرد ./ فيه مافيه .