مردي فقير ميخواست كه خضر را ببيند و دامن او را بگيرد و علاج فقر و بدبختي خويش را از وي بخواهد .مطابق آنچه كه شنيده بود ، چهل روز تمام سپيده دم صبح از خواب بلند ميشد و جارويي به دست ميگرفت و جلوي خانه را تميز ميكرد و آب ميپاشيد .در ضمن اينكارها دعاهايي را كه از مردم شنيده بود ، ميخواند .روز چهل و يكم ، پس از انجام عمل هر روزه ، پيرمردي را در برابر خود ديد و به او گفت چه كاري داري ؟ پير پاسخ داد رهگذرم و مقصدي در پيش دارم .سپس ، از آن مرد فقير پرسيد تو در اين صبح زود ، چكار داري ميكني ؟ مرد فقير گفت نذري كرده ام و چهل روز است كه جلوي خانه ام را جارو و آب ميپاشم و دعا ميكنم بلكه حضرت خضر را ببينم و حاجتم را عرضه كنم پير گفت فرض كن كه من خضر باشم چه حاجتي داري ؟ مرد فقير كه پيش خودش تصور نميكرد ، اين پيرمرد همان خضري باشد كه در راه ديدارش چنين رنج درازي را كشيده است ، گفت با فرض كه نميشود تو حضرت خصر باشي .پير گفت حالا چنين فرض كن نميشود فرض كرد .پير ، دوباره گفت پدرجان حالا فرض كن ديگر مگر طوري ميشود ؟ مرد فقير ، از شدت بي حوصلگي و ناراحتي ، بي اختيار به بيلي كه كنار سكوي در خانه گذاشته بود ، اشاره كرد و گفت اين بيل مرا پارو كن پير گفت بسيار خوب نگاه كن كه چه مي بيني مرد فقير ، نگاهش را برگرداند و به سوي بيل نگريست و با حيرت و شگفتي فراوان ديد كه بيل به راستي پارو شده است همين كه روي برگردانيد تا دامن آن پير را بگيرد ، متوجه شد كه اثري از او نيست .