در يكي از روستاها ، اربابي بود خيلي ظالم و سخت گير مثل ساير اربابها .يك روز حكم ميكند كه رعيتها ، هر كدام دو كيلو كره براي سر سلامتي او بياورند .رعيتها هم ، چيزي نداشتند .هر چه فكر كردند كه چه كنند ، عقلشان به جايي نرسيد .آخرش رفتند و دست به دامن كدخدا شدند .از او خواستند كه پيش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن تكره معافشان كند .كدخدا ، بادي به غبغب انداخت و قول داد كه پيش ارباب برود و كارشان را درست كند .او پيش ارباب رفت و گفت ارباب رعيتها امسال كار زيادي نكرده اند و كمبود بارندگي نيز ، بيچاره شان كرده است ، قوه شان نميرسد كه هر كدام دو كيلو كره بدهند پس لطفي بكنيد و تخفيفي به آنها بدهيد .ارباب از خدا بيخبر ، ميدانست كه مردم ده و كدخدا هم كه جزو همانهاست ، چقدر ساده دل هستند ، بنابراين گفت كدخدا جان هر چقدر فكر ميكنم كه ترا نااميد بفرستم ، دلم راضي نميشود .برو به رعيتها بگو كه كره را بخشيدم ولي آنها به جايش دو كيلو روغن بياورند كدخدا ، به خيال اينكه براي رعيتها كاري انجام داده است .خوشحال و خندان پيش اهل ده برگشت و گفت اي مردم هي بگوييد كه كدخدا آدم خوبي نيست رفتم پيش ارباب و آنقدر التماس كردم كه راضي شد به جاي دو كيلو كره ، دو كيلو روغن بدهد .حالا برويد و به جان من دعا كنيد ./ تمثيل و مثل جلد 1