مردي پارسا در همسايگي بازرگاني كه عسل و روغن ميفروخت زندگي ميكرد و هر روز از طرف مرد بازرگان مقداري عسل و روغن براي او فرستاده ميشد مرد پارسا در هر دفعه مقداري از آنها را ميخورد و بقيه را در كوزه اي ميريخت و در گوشه اي از خانه آويزان ميكرد كم كم كوزه پر از عسل و روغن شد مرد پارسا يك روز در حاليكه به كوزه نگاه ميكرد انديشيد كه اگر اين عسل و روغنها را به ده درهم بفروشم چ از پول پنج گوسفند ميخرم هر گوسفند پنج ماه يكمرتبه ميزايد و بعد از مدت كمي ، تعداد زيادي گوسفند خواهم داشت كه سبب ترقي من در زندگي خواهد شد من بوسيله فروش اين گوسفندان ، پول خوبي فراهم ميكنم و اثاثيه و اسباب زندگي ميخرم و با زني مهربان و پارسا ازدواج ميكنم حتما خداوند پسري بمن خواهد داد من نام نيكو بر او ميگذارم و علم و ادب باو مياموزم اين پسر اگر بزرگ شد ، بايد از من اطاعت كند و اگر نافرماني نمايد با اين چوب كه در دست دارم ادبش ميكنم اين فكر چنان در دل پارسا قوي شد و خيال او را آنقدر تحريك كرد كه ناگاه چوب را بالا برد و از روي غفلت و ندانم كاري ، بر كوزه عسل و روغن كه بالاي سرش آويزان بود زد كه ناگهان كوزه شكست و همگي عسل و روغن بر سر و صورت و لباسش ريخت / كليله و دمنه