مردي دهاتي به شهر آمد .يك نفر از دوستان شهري او كه دختري بسيار زشت داشت ، با همكاري دو سه نفر ديگر از دوستان خود ، اطراف او را گرفتند و با تشويق و ترغيب هاي بسيار ، دخترك را به عقد زناشويي او در آوردند .دهاتي وقتي فهميد چه حقه اي به او زده اند كه كار از كار گذشته بود .پس تن به قضا داد و او را پذيرفت .دو روز بعد ، همسرش را سوار الاغ ش كرد و به سوي ده روان شد .زن چون شهري بود ، چادري زرق و برقدار بر سر داشت و كفش پاشنه بلند پوشيده بود و قر و فري تمام عيار در بدن داشت .اين وضعيت ظاهري او ، توجه دهاتي ها را به خودش جلب كرد و اتفاقا چون از نظر قد و قامت هم ، بلند و كشيده بود ، بيشتر نظرها را به سوي خود كشيد .او ، چون در كوچه هاي دهكده با روي گرفته و صورت پوشيده حركت ميكرد ، كسي نميتوانست چهره اش را ببيند و همگان خيال ميكردند كه صورتش هم ، مثل اندامش نيكوست اتفاقا ، روزي شوهرش با جمعي از اهالي ده ، مطابق معمول روي سكوي دكان بقالي ، نشسته بود و سرگرم خوردن چاي بود ، كه زن را با همان چادر قر و فري ديد كه از آنجا ميگذرد و دو سه نفر از جوانهاي اوباش ده نيز ، به دنبالش روان هستند .ظاهر جذاب و سر و وضع دلفريب زن ، تعدادي از دهقانان ديگر را هم كه آنجا نشسته بودند ، جلب كرده بود و سر و كله همه به طرف او كشيده ميشد .شوهر ، وقتي كه عده جوان را در تعقيب زن خود روان ديد و دل اطرافيان خويش را هم از كف رفته مشاهده نمود ، بي اختيار از جاي برجست و چادر از سرش كشيد و چهره زشت و پر آبله و سر طاس و كم موي او را در معرض تماشاي آن جمع گذاشت و گفت شما را به خدا ببينيد و دقت كنيد كه چگونه از درون مرا ميكشد و از بيرون شما را / داستانهاي امثال