پسري كه سگ شد - حماقت نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
پسري كه سگ شد
يكي ازبزرگان روزي در مسجدي رفتتادوركعت نمازبگزاردوزماني بمناجاتباخدابپردازد .درمسجد عده اي ازكودكان مدرسه اي بودنداتفاق راوقتنان خوردن كودكان بودودوكودك بنزديك آن بزرگ نشسته بودند،يكي پسرثروتمندي بودوديگري پسرشخص فقيري و ظرف درجلوي آنهابود .درظرف پسرثروتمندنان وحلوابودودرزنبيل آن ديگري نان خالي پسرثروتمندنان وحلوامي خوردوپسرفقيرازاومقداري حلواخواست .پسرثروتمندگفت :اگرترامقداري حلوابدهم ،سگ من مي شوي ؟گفت :باشدگفت پارس كن تاتراحلوابدهم ،آن بيچاره صداي سگ درآوردوپسرثروتمندحلوابه اودادواين كارچندين مرتبه انجام گرفت وآن شخص بزرگ درايشان نظاره ميكرد وميگريست شخصي ازاوپرسيد:اي بزرگ تراچه رسيدكه گريان شدي ؟گفت :نگاه كنيدكه شكم پرستي وقناعت نكردن بمردم چه مي كند .چه مي كند .چه ميشداگرآن كودك بنان خشك خودقانع مي شدوطمع حلواي آن كودك رانمي كرد؟تاسگ آدمي ي همچون خودش نمي شد