مردي بي نهايت بدشانس وبداقبال بودودرهرعروسي قدم مي گذاشت تبديل به عزاميشد،اتفاقاپسرعمويش عروسي داشت ازاوخواهش كردندكه ازده ومحل بيرون رودتاعروسي مبدل به عزا نشوداوهم قبول كردورفت درباغي كه دربيرون آن ده بودنشست تاعروسي تمام شود .بعدازظهرازجابرخاست وازهمان باغدسته گلي رافراهم كردودرنهرآبي كه بخانه عروس ودامادجاري بودانداخت كه شركت كنندگان درعروسي دسته گل را بگيرندوشادي كنند .غروب وقتي كه بخانه برگشت ديدصداي عزابلنداست ،جهت پرسيد؟گفتند:نميدانم كدام بي عاطفه ،دسته گلي راباب انداخته كه بچه اي از مجلس عروسي به لب آب آمدكه دسته گل رابگيرددرآب افتاده وغرق شدوعروسي به عزامبدل گرديد .