عشق مرگ بار - حماقت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حماقت - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عشق مرگ بار

پيرمردباقيافه درهم كشسيده كه حاكي ازنگراني عميق درونش بودباكمك عصايش بازحمت پله هاي دادگاه راطي كردتابه طبقه دوم رسيددخترجوان تاچشمش به پيرمردافتادباسرعت خودش رابه اورسانيدتادر پيمودن چندپله باقي مانده كمكش كنداماوقتي دست اوراگرفت پيرمردبا نهايت تواني كه داشت دست خودراازميان دستهاي دختركشيدوباصدائي كه ميان نفس زدنش باسختي شنيده مي شدگفت :من احتياج به كمك كسي ندارم .

دخترجوان باافسردگي راه رابراي اوبازكردوپيرمردخودراروي نيمكت انداخت دخترنيز دركنارش ايستادوسعي مي كردباپشت دست ازسرازيرشدن اشكهايش جلوگيري كند، اودرحالي كه پيرمردراپدرخودمعرفي كردگفت :من تنهادخترخانواده بودم و رابطه ي عميقي ميان من وپدرومادرم برقراربود .

تااينكه احمدكه درهمسايگي مانزدگي مي كردوازكودكي باهم آشنابوديم علنابه من اظهارعلاقه كردمن هم احساس كردم اورادوست دارم ،رفت وآم دمادركوچه وخيابان زيادشدتا اينكه پدرم متوجه شدورفت وآمدهاي مراكنترل كردويك شب نيززيادنصيحتم كردوازجمله گفت :دخترم اگرمي بيني من دراين سن توانسته ام بانشاطباشم براي اين است كه عمرم راباآبرومندي گذرانيده ام ومطمئن باش اگ ننگي به ما واردشودكمرم خواهدشكست .

پس ازاين تادوهفته نتوانستم احمدراببينم و چون دلم برايش تنگ شده بودنامه براي اونوشتم كه درخيابان نمي توانم اورا ببينم اونيزبه من نوشت كه محل ديداردرمنزل ماباشد .

بالاخره درمنزل بديدنش رفتم وباراول جزصحبت مساله اي نبودولي درديداربعدي جرياني واقع شد كه سرنوشت زندگيم راورق زدوچون به اوگفتم براي اين مساله فكري بكن با خونسردي گفت :چيزمهمي نيست مامي بايست چندوقت ديگرباهم ازدواج مي كرديم حالازمانش راجلومي اندازيم .

بااين سخن نگرانيم برطرف شدورابطه ماادامه يافت تااينكه متوجه شدم باردارشده سرم داغشده بودجريان رابرايش گفتم ، گفت :بچه راازبين ببر،نزددكتررفتيم گفت :زمانش گذشته است .

هرچند آثاروحشت درسيماي احمدديدم ولي بازهم پشت گوش انداخت تااينكه پدرم متوجه حاملكي من شدوبدون اينكه كتكم بزندياازخانه بيرونم كنددرهاله اي از سكوت فرورفت سكوتي كه برايم بدترين شكنجه بود،اوبامن حرف نمي زدولي غصه دردرونش ريخت وروزبروزوجودش آب مي شدموهايش سفيدوكمرش خم وچشمانش ضعيف گشت .

بالاخره پدرم ازدست من واحمدشكايت كرداومي گفت حال كه آنها به آبروي من رحم نكردندمنهم به آنهارحم نمي كنم ،احمدراكه نتوانستنددستگير كنندولي مرابه جرم رابطه نامشروع زنداني كردند،كه درزندان وضع حمل كردم و سرانجام باپادرميان افرادي آزادش ده به خانه آم دم تاانيكه روزي احمددر غياب پدرم به خانه آمد،زيادبه اوپرخاش كردم اوگفت آمده تاهمه چيزرا درست كندوگفت بچه رامي برم تاخانواده ام اوراببيند،اورابردوديگر نياوردنزدمادرش رفتم اوگفت 20روزاست كه به خانه نيامده حال نمي دانم بچه رابه پرورشگاه داده يااورانابودكرده ياخودش بزرگ مي كند .

دختردرحالي كه گريه سردادگفت :خودم مي دانم كه هرچه سرم آمده تقصيرخودم بودواين سكوت پدركه زهري جانسوزوجودم راازبين مي برد .

/اطلاعات هفتگي ،12ارديبهشت 1369، شماره 2474،ص 13 .

/ 151