گرگ پيري بود كه در دوران زندگيش حيوانات و جانوران و پرندگان زيادي ار خورده بود و به ديگران هم زيان فراوان رسانده بود .روزي تصميم گرفت براي اينكه حيوانات ديگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطه دوردستي برود و توبه كند .بهمين قصد راه افتاد .در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد اسبي را ديد كه در مرغزاري ميچريد .پيش استب رفت و گفت ميخواهم به سرزمين دوري بروم و توبه كنم .اما حالا خيلي گرسنه ام ، از تو ميخواهم كه در اين راه با من شريك بشوي اسب گفت از دست من چه كاري بر ميايد ؟ گرگ گفت اگر خودت را قرباني اين راه بكني .من هم ميتوانم از گوشت تو سير بشوم و از گرسنگي نجات پيدا كنم .هم ديگران از گوشت تو ميخورند و سير ميشوند .تو با اينكار خودت به همنوعان خود كمك ميكني .اسب براي نجات جان خود بفكر حيله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت عمو گرگ من آماده ام كه در اين كارخير شركت كنم و خودم را قرباني كنم ، اما دردي دارم كه سالهاي درازي است زجرم ميدهد .از تو ميخواهم دردم را چاره كني ، بعد مرا قرباني كني .گرگ جواب داد دردت چيست ؟ حتما چاره اش ميكنم ، اگر هم نتوانستم پيش روباه ميروم تا درد ترا علاج كند .اسب گفت چه بگويم ، چند سال قبل پيش يك نعلبند نادان رفتم كه سمهايم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهي روي گوشت پايم زد و اين درد از آنروز مرا زجر ميدهد ، از تو ميخواهم كه نزديك بيايي و زخمهايم را نگاه كني گرگ گفت بگذار نگاه كنم اسب پاهايش را بلند كرد و چنان لگد محكمي بسر گرگ زد كه مغزش بيرون ريخت .گرگ كه داشت ميمرد بخودش ميگفت آخر اي گرگ پدرت نعلبند بود ؟ مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندي ؟ اسب هم از خوشحالي نميدانست چكار كند ، هي مي رقصيد و به گرگ ميگفت توبه گرگ مرگ است ./ تمثيل و مثل