بلندپروازىخطرناك - حماقت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حماقت - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بلندپروازىخطرناك

پس ازشش سال درس خواندن ترك تصحيل كردم وبه تهران آمدم ونزدبرادم كه مغازه آب ميوه گيري داشت به شاگردي پرداختم ،تااينكه مادرم به تهران آمدوباهمان صداقت مادرانه به من پيشنهادازدواج بادختريكي ازآشنايان راكرد،من ابتداءعقلائي كردم وگفتم چون آنهاوضع ماليشان خوب است ودخترآنهانيزدرتهران بزرگ شده ،هم شان من نيستندولي بخاطراصرارمادرم راضي شدم وهنگامي كه به خواستگاري رفتيم آنهاگفتند:بايد400هزارتومان مهريه بدهي ،من چون قصدداشتم باهمسر آينده ام زندگي كنم ،قبول كردم ،بالاخره ازدواج ماانجام شد،بلافاصله همسرم گفت برويم براي ماه عسل به شمال .

گفتم :ماه عسل چيست ؟گفت :خيلي بي سواد هستي ودهاتي چون نمي داني ماه عسل چيست ،زنم به دوكلاس كه بيشترازمن درس خوانده بودمي نازيدوآن رابه رخ من مي كشيدشايدبسياري ازاختلافات ماناشي از همين حركات بود .

من صبح تاشب زحمت مي كشيدم كه به وضع خانواده ام بهتربرسم و حتي كارهاي خانه راهم انجام مي دادم ولي اوبي مهري وخورده گيري وبهانه جوئي مي كردومي گفت :توعقب مانده ودهاتي هستي ،به اومي گفتم :حجابت رارعايت كن ولباس ضخيم بپوش .

مي گفت :اين حرفهاراآدمهاي عقب افتاده مي زنند .

روزي به اوگفتم :چرالباسهايم رانشستي ؟گفت :مردهاي ديگرنه تنهالباس زنهايشان رامي شويندبلكه لباس مادرزنشان راهم مي شويندتومي گوئي من لباست رابشويم ؟يك بارمادروپدرم ازشهرستان به ديدن من آمدندهمسرم گفت :اين دهاتيهاكي هستندديگرنبايدبه اينجابيايندوآبرويم رانزدآنهابردكه از خجالت آب شدم ،اوغذانمي پخت وبااينكه فرزندي پيداكرديم هيچ تغييري نكرد، ومتاسفانه پدرومادرش نه تنهااورانصيحت نمي كردندبلكه تحريكش نيز مي نمودند .

روزي گفت :فرداكارت راتعطيل كن مي خواهيم برويم سينما .

گفتم : نمي توانم چون ممكن است ازنظركاري مشكلي برايم پيش بيايد .

اودادوبيداد راه انداخت ويك سيلي هم به گوشم زدمن نيزاوراقدري زدم اوبچه رابرداشت به خانه پدرش رفت ،به آنجارفتم وقدري اورانصيحت كردم كه به خانه برگردد، گفت :بروبيرون خانه تابيايم ،ازمنزلشان بيرون آمده ودركوه ايستادم ناگهان پدرش آمديقه ام راگرفت وبه پسرش گفت :احمداين دزدرابكش بالاخره باهم درگيرشديم آنهادهن ودماغم راخون آلودكردندوباكوهي ازغم به منزل رفت وخواستم شكايت كنم برادرم نگذاشت ولي آنهاشكايت كردندومرابه زندان انداختندباوسائلي كه داشتندبه 6ماه زندان محكومم كردند،وهمسرم نيزازمن شكايت كرده وبه 6ماه تبعيدنيزمحكومم كرده اند .

اكنون 5ماه است كه بچه ام رانديده ام ،مادرم رفته التماس كرده كه بچه رابياورندببينم بافحش بيرونش كرده اند .

/مجله جوانان ،12بهمن 1366،شماره 1081 .

/ 151