آواره لجاجت پدر - حماقت نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
آواره لجاجت پدر
منهم همانندهمه دخترهاباقلبي آكنده ازعشق وآرزو سرسفره عقدنشستم واي كاش بجاي آنهمه ايمدواحساس كمي بيداري دل داشتم .پس ازدوهفته فهميدم كه دردام مهلكي افتاده ام وبايستي خودم رانجات دهم چون شوهرم معتادبودومن نمي توانستم بايك معتادزندگي كنم ،علي رغم مخالفت پدرم كه معقتدبودزن درهرشرايطبايددرخانه شوهربسازدمن تصميم گرفتم خودرااز آن جهنم سوزان خلاص كنم وهرچنداوحاضربه اطلاق نبودولي من باتلاش زياداز اوجداشدم ،اماهنگامي كه پابه خانه پدرم گذاشتم اوقاطعانه ازمن خواست كه ازخانه اش بيرون بروم ،گفت باهرشرائطبايدمي ساختي ،بپايش افتادم و التماس كردم كه پناهم بدهدولي قبول نكرد .لذاوساول راجمع كردم وبيرون رفتم وباپولي كه داشتم وفروش زيورآلاتم خانه اي رهن كردم وبادوستي كه داشتم براي امرارمعاش كارگاه كوچكي دائركرديم وهرچنددرشهرخودم غريب بودم اماتنها برادرم بودكه گاهي به من سرمي زدوغمخوارم بودواگرچه خواستگاران زيادي داشتم ولي من ازتجربه تلخي كه ازازداواج داشتم همه راجواب كردم زتااينكه كارگاه بعلت نداشتن جوازتعطيل شدومن ناگزيربه تهران رفته ودريك هتل طاقي اجاره كردم تابالاخره مردي سرراهم سبزوبااينكه همسروسه فرزندداشت مرا صيغه كردوبه خانه اش بردپس ازمدتي چون برادرهمسرم ازوجودمن باخبرشد خواست طلاق خواهرش رابگيردولي من چون خاطره تلخي ازطلاق داشتم مانع ازآن شدم ،اماناگزيرشدم خودم آن خانه راترك نمايم واكنون سه سال است كه من هرچند روزدرخانه يكي ازدوستان شوهرم بسرمي برم واكنون جنيني درشك دارم نمي دانم سرنوشت اوچه خواهدشدومتحيرم كه پس ازپايان صيغه ام به شهرخودبروم به چه اميديادرتهران بمانم ،به چه كسي اتكاءكنم وچشم بروي چه زندگي بگشايم ./ مجله جوانان ،شماره 1107،مرداد1367،صفحه 10 .