در تاريخ آورده اند كه مردي دائما اعمال ريائي انجام ميداد و پيوسته در انظار مردمان بعبادت مشغول ميشد تا اينكه شبي پشيمان گرديد و با خود گفت امشب جاي خلوتي ميروم در بيرون شهر كه كسي نباشد تا نمازي براي خود خدا بخوانم ! چون اين تصميم گرفت بخارج از شهر رفت ، وارد مسجدي شد ، هيچكس نبود ،بنماز ايستاد ، ناگاه در ميان نماز ، صدائي برخاست و درب مسجد باز شد او خوشحال شد كه شخصي آمده است ، لذا نمازش را بهتر و طولانيتر گزارد !! پس از اتمام نماز كه تا حدود صبح انجاميد متوجه شد كه سگي در مسجد آمده با خود گفت خاك بر سرم ! كه شبي هم كه آمدم خالصا لوجه الله عبادتي بنمايم براي سگي عبادت كردم !!!