آورده اندكه مردي بودپيوسته تفتيش مكرزنان ميكردواومردي فاضل ودانشمندوجامع علوم بودهميشه احتياطازمكرزنان كرده وايشان رامحل اعتمادندانستي واعتمادبرقول ايشان ننمودي وگفتي زن چه وجودداردكه مكرش چه باشدوزنان ناقص عقلندوكتابي تمام كرده بودازمكرزنان وآنرا" حيله النساء"نام كرده بودهركجاازمكرزنان ديده ياشنيده بوددرآن كتاب جمع كرده وهميشه درجستجوي حيله زنان بودتاوقتيكه دراثناي سفربقبيله بني اسد رسيدوچون شب بودنزديك آن قبيله فرودآمدوبردرخانه يكي ازآنهارفت كه صاحب خانه درخانه نبودناگاه ازآنخانه زني بيرون آمددرغايت حسن وجمال و درنهايت غنج ودلال كه ازروي زيباي اوخورشيدرشك ميبردآن زن ديدجواني غريب بردرخانه اوفرودآمده پيش رفت وسلام كردآنمردجواب سلام اورابازداد مرحباگفت وچون زن رامثال گل شكفته ديدگفت ايزن مهمان دوست داري .
گفت مهمان هديه خداست چرادوست ندارم شفقت كن وبدرون خانه درآي پس اورابخانه برده وماحضري كه داشت برطبق اخلاص نهاده گفت رسيده رسيده خودخوردمهمان چيزي بخوردوگفت اي عورت تومهمانداري ازكه آموختي گفت ازآنجاكه حضرت رسول ص فرمود"من اكرم ضيفه فهومعني ومع ابراهيم في الجنه "مهمان دليل بهشت است آنمردتعجب نمودكه زني بهمه جهه آراسته بودبعدآن عورت بكارخود مشغول شدوآنمردهم بمطالعه كتاب مشغول گرديد .
زن پرسيداينچه كتاب است كه بجدتمام مطالعه ميكني آنرمدبميل تمام نگاهي بزن كرده بخنديدوگفت نااين كتاب "حليه النساء"است كه من جمع كرده ام چون زن اين سخن بشنيدوگفت اي مرد عجب كري كرده اي مثل تومثل آنمرداست كه آب دريارابغربال پيمانه ميكرداگر مشتي ازي ب دريابرداري ازآنچه كم ميشوداي بردارازمكرزنان شيطان عاجزاست عبث خودرارنجه مداروعوض اوقات خودرابطاعت وعبادت صرف كن .
آنمرد چون اين سخن بشنيدبفكرفرورفت ويحران جمال وكمال آنزدشده بودكه ناگاه آنزن برخاست وبدرون اطاق ديگررفت وجائي معين كردتاآنشب بخواب روزديگر زن پيش مهمان آمده وبشيرين سخني گفت ايخواجه ميخواهي شمه ازمكرزنان بتو نمايم تابرتومعلوم شودازعهده اينكاربرنمي آئي وكتاب رابشوئي مردگفت اي نازنين هرچه بگئوي ازشمامي آيدپس برخاسته باطاق ديگررفت وخودرابياراست ومانندكبك خرامان بيامدوبرابرمهمان نشست ونازوكرشمه آغازكردوبعشوه وغمزه تيرنازبركمان نيزنهاده بهدف سينه مهمان راست كرده شعرهاي مناسب حال ميخواندچندان كه دل اورادربندكمندخودديددانستكه تيربرنشانه خورده است پس اورابخلوت برده وهنگامه نازونيازبااوگرم كرده آنمرق عاشق و بيقراب وبيتاب اوكشته باخودگفت من غلطكرده بودم كه اعتمادبرقول وفعل زنان نميگردم زن باين خوبي ولطافت ونزاكت وزيبائي درجهان بوده است ومن ازاين معني غافل واين فيض بهره نبرده ام پس محوجمال اوشدوگفت اي جان جهان واي سروروان واي گلرخ پسته دهان واي مونس دل وجان بگومراچه بايد كردوسرانجام كارمن چون خواهدبودزن گفت ايخواجه تراواقع شده تومردعافل و دانشمندي وصاحب كتاب حيله النساءچراسراسيمه شده اي جوان گفت پس بعجزوزاري درآمده اظهارعشق كرددراين سخن بودندكه كنيزي درآمدوگفت اي بي بي چه نشسته اي كه خواجه رسيد .
زن مضطرب شده ازجاي برجست وآرايش خودرابهمزدو بكناركشيدمردچون آنحال بديدعشق ازسرش بيرون شدوگفت ايجان من چه واقع شده كه مضطرب شدي گفت شوهرمن سه روزبودبشكاررفته بودالحال آمده هرگاه ما رادريكجابيندالبته ماراهلاك خواهدكردمردچون اينسخن بشنيدبترسيدوگفت مراچه بايدكردزن گفت برخيزودراين صندوق روويك لحظه قرارگيرتاببينم چه ميشود .
آنمردميان صندوق رفت وزن درصندوق راقفل كردوشوهرش رسيدزن جلوشوهررفت اوراگرفته خندان باطاق آمدندزن وشوهرپشت بصندوق پهلوي هم نشستندوازهرجاسخن ميرفت يكمرتبه حركت بصندوق داده اين بيت بجواند
مزن دروادي مكروحيل گام
كه ازمكرزنان افتي تودردام
شوهرگفت چهواقع شده زن گفت بدانكه ديشب جوان غريبي بردرخانه مافرودآمده بودمن اوراتكليف كرده بخانه آوردم وآنچه مقدوربودازطعام براي اوبردم واورامردداناو فاضلي ديدم كه كتابي مطالعه مينمودازنام كتاب پرسيدم گفت "حليه النساء" است كه خودجمع كرده ام من چون اين سخن شنيدم غيرتم بحركت آمدگفتمتوكي ازعهده اينكاربيرون مي آئي اوتبسم كردمن گفتم ميخواهي شمه ازمكرزنان بتونمايم پس بطاق ديگررفته آرايش كرده آمدم درپهلوي اونشستم "آنجوان درميان صندوق همه راميشنيددلش بطپس آمده بود"شوهرگفت راست ميگوئي ياشوخي ميكني گفت دروغگودشمن خدااست شوهرگفت پس آن مردچه شدگفت چون اوراديدم به علم خودمغروراست خواستم باوبنمايم كه مكرزنان بكتاب هاراست نيايدبااوخلوت كردم ودل اورابنازوعشوه بردم هنوزمطلب تمام نشده بودكه توآمدي وعيش اورامنقص كردي اوراازترس تودرصندوق كردم "آن بيچاره درميان صندوق شنيده آه اززدل بركشيدومثل بيدبرخودميلرزيدنزديك بودرشته حياتش قطع شودباخودگفت الحال پاره پاره ام ميكندوشهادتين بزبان جاري كرد"چون شوهر اين سخن بشنيدبه جوش وخروش افتادگفت كجاست آن نمك بحرام كه سزاي اورا بدهم وبسيارغضبناك شده بودزن گفت اضطراب مكن جاي دوري نرفته درهمين جا حاضراست شوهرشمشيركشيدازسرخشم بنلدشده بزن گفته زودترنشان ده تااورا قطعه قطعه كنم "آن بيچاره درصندوق قالب تهي كرده بود"زن في الحال برهخاست و گفت درصندوق است بگيركليدراودربكشاوببين تابرتومعلوم گردد"اتفاقا زن وشوهرمدتي بودبايكديگرجناق كشيده بودندوهيكدام ازهم نبيردند"چون مرددرقهربودجهان درچشمش تاريك شده بودمطلقاجناق بيادش نيامدوازقهر غضب كليدراازدست زن گرفته كه درصندوق رابگشايددردهم زن گفت مراياترا فراموش جناقراباختي چون مرداين سخن راشنيدكليدبينداخت وگفت لعنت خداي برزن كه شيطان صدسال درمكرزن نمي رسدبارك الله اي مكاره چه قسم مرابرغضب آوردي بايدشيطان شاگردي توكندوازسرآن مقدمه گذشت گمان كردكه آن گفتگو براي كروبندي بوده وخاموش شدزن برسردلداري آمده برروي شوهرچون گل به شكفتن آمده ونقل ديگردرميان آوردوروغن غازي برريش شوهرماليدكه تامقدمه مهمان ازخاظراوبدررفت وبعدازآن طعام آورده باهم خوردندچون لحظه اي گذشت بصحبت شمغول شدندوشوهررابحمام فرتسادوقفل صندوق رابگشودوآن نيم مرده راازتابوت بيرون آورده پاره اي شربت درگلويش ريخت گفت اي برادرهرچندتو مردعاقل وكاملي ومصنف كتاب "حيله النساء"باشي كه پيش ازمن تتبع نتواني كرداين شمه راديدي اكنون بدانش خودمنازوبعقل خودمغرورمباش وتوزبان را دردرنظرنمي آوردي كه ناقص عقلندديده ودانسته خودرادرمكرزنان گرفتار كردي ديدي چگونه ترادرجوال ركدم مردگفت حقاكه شيطان شاگردي ترانتوان كرد زن گفت ديدي آنچه ميان من وتوگذشته بودهمه رابشوهرخودگفتم وترابازار مرك خلاص كردم وپس بدان كه هيچ مردي زن رامحافظت نتواندكرداگرازترس خدا نباشدهرچه خواهندكنند .