حماقت

نسخه متنی -صفحه : 151/ 149
نمايش فراداده

من ولش كردم اوول نمي كند

معلمي ازبينوايي درفصل زمستان لباس نخي نازك پوشيده بود .

اتفاقاخرسي راسيل ازكوهستان درربوده بود،ميگذرانيدوسرش در آب پنهان .

كودكان پشتش راديدندوگفتنداستاداينك پوستيني دررودخانه افتاده است وتراسرماست ،آنرابگير .

استادغايت احتياج وسرمابه روخانه پريدكه پوستين رابگيرد،خرس چنگال تيزخوددروي زد .

استاددرآب گرفتار خرس شد .

كودكان بانگ ميداشتندكه اي استادياپوستين رابياورواگرنميتواني رهاكن وبيا .

گفت :من پوستين رارهاميكنم .

پوستين مرارهانمي كند،چه چاره كنم ؟/ فيه مافيه