ارفع الدوله پرنس ارفع درخاطرات خودمي نويسد .
"درقزوين يك روزشاه مراخواست درباغي كه منزل كرده بودودراتاق عزيزالسلطان بودبادونفرخواجه .
يك قرقي گرفته براي شاه آوردند .
عزيزالسلطان قرقي راازدست شاه گرفت وبناكردبه كتك زدن .
شاه به عزيزالسلطان گفت:قرقي رااذيت نكن ،ول كن برود!عزيزالسلطان ول نكرد .
شاه گفت:به سرشاه ولش كن !بازول نكر .
شاه گفت:به سرميرزارضاخان ارفع الدوله ول كن !عزيزالسلطان گفت:عجب است ازحماقت تو،كه به سرشاه ول نكردم ،به سرنوكرش اين راول كنم !