بعد از آنكه كار عمروليث صفاري بالا گرفت ، خيال دست اندازي و تصرف مملكت آل سامان نمود ، و با هشتاد هزار سپاه قصد آن مملكت كرد .
اميراسماعيل ساماني پيغام فرستاد كه خداوند مملكتي وسيع ترا ارزاني داشته .
اميد كه اين زمين كوچك را نديده انگاشته بمن واگذاري .
عمرو به سخنان او التفاتي ننموده و در حوالي جيحون صف آرايي و خودنمايي كرد .
اميراسماعيل نيز با دوازده هزار سوار كه بيشتر زين و برگ درستي نداشتند صف آراسته ، چون جنگ درگرفت اسب عمرو سركشي كرده و عنان از دستش ربود و او را در ميان گروه دشمن برد .
اميراسماعيل بي رنجي امر نمود او را زنجير نهادند و بدست يكي از لشكريان بزندانش افكند .
عمرو بسيار گرسنه و مدتي بود كه غذا نخورده بود .
از پاسبان خوردني خواست .
آن سپاهي پاره يي گوشت و قدري آب و نمك در سطلي كه به اسب آب ميدهند به او داد تا طبخ نمايد .
عمرو در همان خيمه قدري زمين را كند و آتش برافروخت و آب و نمك و گوشت را در سطل ريخته به روي آتش نهاد و منتظر پخته شدن نشست چون بوي گوشت بلند شد ، سگي داخل خيمه شد و عمرو در فكر فرو رفته ملتفت نبود .
دهنش بسوخت ، سر عقب برد ، و دسته آن سطل بگردنش افتاد ، با سطل به بيرون خيمه دويد عمرو قاه قاه بخنديد .
پاسبان آواز او را شنيد به درون خيمه آمد و عمرو را گفت جاي آن دارد كه از غم بميري ، نه آنكه بخندي نه تو ادعاي پادشاهي ميكردي ، و خود را شهريار ميدانستي و امروز مانند دزدان بند و غل بر گردن و در اين گوشه گرفتاري چگونه ترا خنده آيد با اين حالت ؟ عمرو در جواب گفت اي برادر خنده من نه از روي بي حسي و لاابالي گري است ، بلكه خنده من به بي اعتباري روزگار است .
چه ديروز همين وقت ، خوانسالار من بعرض رسانيد كه هزار و پانصد شتر براي حمل آشپزخانه كم است و مطبخ را نتوانند حمل نمود .
من دويست شتر ديگر ام نمودم كه براي حمل لوازم مطبخ به او سپارند ، و از اين خنديدم كه ديروز هزار و پانصد شتر براي حمل مطبخ من كفايت نميكرد ، و امروز سگي بسهولت آنرا حمل نمود فاعتبروا اولي الابصار چه آيين جهان گاهي چنان و گاهي چنين باشد .
/ بزم ايران