شنيدم من كه عزرائيل جانسوز
درايوان سليمان رفت يك روز"جواني ديدپيش اونشسته
نظربگشادبررويش فرشته "چواوراديد ازپيشش بدرشد
جوان ازبيم اوزيروزبرشد"سليمان راچنين گفت اي جوان زود
كه فرمان ده كه تاميغاين زمان زود"مرازينجايگه جائي برددوركه
كه گشتم ازنهيب مرگ رنجور"سليمان گفت تاميغآن زمانش
ببردازپارس تاهندوستانش "چويك روزي بسرآمدازاين راز
به پيش تخت ،عزرائيل شد باز"سليمان گفتش اي بي تيغخونريز
چراكردي نظرسوي جوان تيز"جوابش دادعزرائيل آنگاه
كه فرمانم چنين آمدزدرگاه "كه اوراتاسه روزازراه برگير
بهندوستانش جان ناگاه برگير"چواينجاديدمش ماندم دراين سوز
كزاينجاچون رودآنجابسه روز"چوميغآورددرهندوستانش شدم آنجاوكردم قبض جانش "مدامت اين حكايت حسب حالست
كه ازحكم ازل گشتن محالست