سخن

نسخه متنی -صفحه : 74/ 64
نمايش فراداده

دانه ديدي ودام نديدي

چنين گفت پيش زغن كركسي

كه نبودي زمن دورتربين كسي

زغن گفت :ازاين درنشايدگذشت

بياتاچه بيني براطراف دشت ؟

شنيدم كه مقداريكروزه راه

بكردازبلندي به پستي نگاه

چنين گفت :ديدم گرت باوراست

كه يكدانه گندم به هامون دراست

زغن را نماندازتعجب شكيب

زبالانهادندسردرنشيب

چوكركسي بردانه آمدفراز

گره شدبروپاي بندي دراز

ندانست ازآن دانه برخوردنش

كه دهرافكنددام درگردنش

زغن گفت :ازآن دانه ديدن چه سود

چوبينايي دام حضمت نبود/ بوستان سعدي