چنين گفت پيش زغن كركسي
كه نبودي زمن دورتربين كسي
زغن گفت :ازاين درنشايدگذشت
بياتاچه بيني براطراف دشت ؟
شنيدم كه مقداريكروزه راه
بكردازبلندي به پستي نگاه
چنين گفت :ديدم گرت باوراست
كه يكدانه گندم به هامون دراست
زغن را نماندازتعجب شكيب
زبالانهادندسردرنشيب
چوكركسي بردانه آمدفراز
گره شدبروپاي بندي دراز
ندانست ازآن دانه برخوردنش
كه دهرافكنددام درگردنش
زغن گفت :ازآن دانه ديدن چه سود
چوبينايي دام حضمت نبود/ بوستان سعدي