زخم زبان بدتراززخم شمشيراست - سخن نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
زخم زبان بدتراززخم شمشيراست
درروزگارپيش مردي به بيابان مي رفت وهيزم ميكندتاخرج زن وبچه اش بكنديك نفربياباني با اورفيق شده بودوبه كمك مي كردتاپول بيشتري گيرش بيايد .البته آن مردقبلا روزي يك بارهيزم به خانه اش ميبردولي بعدازاينكه بابياباني دوست شددراثر كمك اوبازيادتري به شهرمي برد .روزي زنش ازاوپرسيد:چطوره كه اين روزها بارزيادتري مي آوري ؟شوهرش قصه رابراي اونقل كردزنش ازاوخواست كه يكبار ازمردبياباني دعوت كندكه به ميهماني آنهابيايدگ .روزبعدآن مردبه بيابان رفت ،وقتي بياباني به اوكمك مي كردوكارشان تمام شدازاودعوت كردكه به خانه اشان بيايد .مردبياباني اول راضي نمي شدامابعدازاصرارهيزم شكن راضي شد وبخانه آنهارفت .آن دومرددريك اتاق بودند .صاحب خانه رفتكه لواز پذيرائي راوسفره رابياورد .دراين موقع زن اوازگوشه پرده مردبياباني را وگفت :من خيال مي كردم كه دوست توقيافه ولباس آدمهاي حسابي رادارد،اينكه بهمه چيزشباهت دارد،غيرازآدم !مردبياباني وقتي كه حرف زن راشنيدفرار كردورفت بصحرا .روزبعدكه آن مردبه بيابان رفت ،مردبياباني آمدباتبري دردست وبه اوگفت :تبررابگيروبزن به مغزمن !يامن آنرابه مغزت ميزنم بعدازگفتگوي زيادمردازترسش تبرراگرفت وبه مغزمردبياباني زدوسراو چاك خورد .بياباني به مردگفت :حالاديگربروبتوكاري ندارم مردرفت وبه زنش هم چيزي نگفت:بعدازمدتي آن دوتابهم رسيدند،مردبياباني پرسيد:زخم سرت چطوره ؟بياباني گفت :زخم سرم خوب شدامازخم دلم خوب نشد/ تمثيل و مثل