محتسب شجاع - سخن نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
محتسب شجاع
گويندابوالحسن نوري روزي برقايقي دربغدادسوارشد ودرآنجازورقي ديدكه سي بشكه درآن نهاده بودند،پرسيد .اين چيست ؟ملاح گفت:توچكارداري كه درآن چيست ؟به كارخودبپرداز!نوري بازاصراركرد .ملاح گفت:به خداكه توآدم صوفي فضولي هستي !اين شراب است وبراي معتضدخليفه تهيه شده است تامهماني خودرابرگزاركند .نوري گفت:جرعه اي ازآن به من ده ! ملاح عصباني شده ،به غلامش گفت:كمي ازآن به شيخ بده تاببيند .چون قطره اي دردست اوريخت ووي مطمئن شدكه شراب است ،اززورق بالارفت ويكي يكي بشكه ها راشكست وفقطيك بشكه راباقي گذاشت .ملاح فريادمي زدوكمك مي خواست .صاحب زورق ،نوري راگرفت ونزدمعتضدبود .معتضدآدمي بودكه شمشيرش قبل از كلامش شروع به كارمي كرد .همه فكرمي كردندكه خليفه ،نوري راخواهدكشت .ابوالحسن گويد .وقتي برخليفه واردشدم اوبركرسي نشسته بودوعمودي دردست مي گرداند .وقتي مراديدگفت:توكيستي ؟گفتم:محتسب .گفت:چه كسي مقام حسبت رابه توداد؟گفتم:همان كسي كه مقام خلافت رابه توبخشيد .خليفه پارا برزمين كوفت وسپس سربلندكرده ،به من گفت:چه چيزتوراواداركردكه چنين كاري انجام دهي ؟گفتم:شفقت من برتوموجب اين كارشد،زيراخواستم مكروهي راازتودورسازم .بازپاي برزمين كوفت وسپس كمي به فكرفرورفت و سپس سربرداشت وگفت:چطوريكي ازخمره هاازچنگ توخلاص شد؟من گفتم:اين يكي علت داشت .اگرخليفه اجازه دهد،به عرض برسانم .گفت:بگو .گفتم:من براي احقاق حق خدايتعالي به شكستن آن دوخمره دست يازيدم ودرآن لحظه اجلال و خوف حق برمن غلبه داشت .وقتي كه نوبت اين خم رسيد،هيبت ازمن دورشدوبه حال اول درآمدم ودرآن حال ،قدرت ادامه كاررانداشتم .درواقع ،اگرحالت مطالبه حق درمن بازمي گشت ،اگردنياهم پرازخمهاي شراب مي شدآنهارامي شكستم .معتضدگفت:بروكه مادست تورادرمحوهرچه كه بوي انكاردهدآزادگذاشتيم ...پس گفت:نيازتوچيست ؟من گفتم:تنهانيازم اين است كه اجازه دهي مرا سالم ازاين شهربيرون كنند .خليفه اجازه دادوابوالحسن نوري ازبغدادبه بصره رفت ودرآنجابودتاآنكه معتضددرگذشت .آنگاه ابوالحسن به بغدادبازگشت .