حاضرجوابي -ابوالعينا
ابوالعياني شاعروقتي بصفاهان رسيده بوداتفاقادرآن روزجنگ سنك بودكه دو فرقه باهم جنگ سنگ ميكردند،ابوالعيناخواست كه درميان ميانجي كندتابصلح انجامدناگاه سنگ ازطرفي برسرابوالعيناخوردوسرش بشكست وخون روان شدكه درمثلهاگويند"مصراع ""ميانجي ميخورداندرميان مشت "پس ابوالعيناخودرا بكناري كشيدوآشنائي داشت نشان خانه اوراپرسيدوبانجارفت وبوثاق اوفرود آمدرنجوروگرسنه تمام شب درانتظارطاعم بودهيچكس باوالتفات نكردصباح برخاست وپيش ابي مهلب وزيررفت ،وزيراحوال پرسيدوگفت "اي يوم دخلت البلد"يعني كدام روزداخل شهرشدي جوابداد .
"في يوم نحس مستمر" .
پرسيددر چه ساعتي گفت "في ساعه العسره "بازمهلب پرسيد"اين نزلت "جواب داد" بوادي غيرذي زرع "وزيرراجواب لايق اوخوش آمدآن گاه تمام حال خودراباز گفت مهلب فرمودتابراي اومكاني معين كردندومقرري معين نمودباوبدهند .