چنين گفت پيش زغن كركسي كه نبود زمن دورتر بين كسي زغن گفت از اين در نشايد گذشت بيا تا چه بيني بر اطراف دشت ؟ شنيدم كه مقدار يكروزه راه بكرد از بلندي به پستي نگاه چنين گفت ديدم گرت باوراست كه يكدانه گندم به هامون در است زغن را نماند از تعجب شكيب ز بالا نهادند سر در نشيب چو كركس بر دانه آمد فراز گره شد برو پاي بندي دراز ندانست ازآن دانه بر خوردنش كه دهر افكند دام در گردنش زغن گفت از آن دانه ديدن چه سود چو بينايي دام خصمت نبود