گروهي بر آنند زاهل سخن كه حاتم اصم بود ، باور مكن برآمد طنين مگس بامداد كه در چنبر عنكبوتي فتاد همه ضعف و خاموشيش كيد بود مگس قند پنداشتش قيد بود نگه كرد شيخ از سر اعتبار كه اي پاي بند طمع ، پاي دار نه هر جاشكر باشد و شهد و قند كه در گوشه ها دام باز است و بند يكي گفت از آن حلقه اهل راي عجب دارم اي مرد راه خداي مگس را تو چون فهم كردي خروش كه ما را به دشواري آمد بگوش ؟ تو آگاه گردي به بانگ مگس نشايد اصم خواندنت زين سپس تبسم كنان گفتش اي تيزهوش اصم به كله گفتار باطل نيوش كساني كه با ما به خلوت درند مرا عيب پوش و ثنا گسترند چو پوشيده دارند اخلاق دون كند هستيم زير و طبعم زبون اگر بد شنيدن نيايد خوشم زكردار بد دامن اندر كشم / بوستان سعدي