نعمت -بصيرت - سخن نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
نعمت -بصيرت
اوازمردم بصره بود،ميگفت مسافرتي پيش آمدوبه سفررفتم ، وبه روستائي رسيدم وشبي كه بسيارتاريك بودوهيچكس ،هيچ چيزرانميديد،در آنجابودم ،ناگهان نابينائي راديدم كه چراغي دردست دارد،وكوزه اي پراز آب بردوش نهاده وبه خانه اش مياورد .تعجب كردم وسرراه اوراگرفتم وبه اوگفتم اين نابينابااينكه شب وروزتو،برابراست ،اين چراغرابراي چه بدست گرفته اي ؟اودرپاسخ من گفت تاكوردلي مث توپهلوبه من نزندوكوزه مرانشكند ./اقتباس ازكتاب اندرلطائف روزگارص 85 .