سگ وصحرانشين - سخن نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
سگ وصحرانشين
سگي پاي صحرانشيني گزيدبه خشمي كه زهرش زدندان چكيدشب ازدرد،بيچاره خوابش نبردبه خيل اندرش دختري بودخردپدرراجفاكردوتندي تمودكه آخرترا نيزدندان نبود؟پس ازگريه مردپراكنده روزبخنديد:كاري مامك دلفروزمراگرچه هم سلطنت بودونيش دريغآمدم كام ودندان خويش محال است اگر تيغبرسرخورم كه دندان به پاي سگ اندربرم توان كردباناكسان بدرگي وليكن نبايدزمردم سگي / بوستان سعدي