نكوهش - غفلت
صوفئي در خانقاه از ره رسيد
مركب خود برد و درآخور كشيد
صوفيان دوريش بودند و فقير
كاد فقر ان يكن كفرا يبير
هم درآن دم آن خرك بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
ولوله افتاد اندر خانقه
كامشبان لوت و سماعت است ووله
لوت خوردند و سماع آغاز كرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دير يابد صوفي آز از روزگار
زان سبب صوفي بود بسيار خوار
چون سماع آمد ز اول تا كران
مطرب آغازيد يك ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز كرد
زين حراره جمله را انباز كرد
زين حراره پاي كوبان تا سحر
كف زنان خر رفت و خر رفت اي پسر
از ره تقليد آن صوفي همين
خر برفت آغاز كرد اندر حنين
چون گذشت آن جوش و نوش آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع خانقه خالي شد و صوفي نماند
گرد از رخت آن مسافر ميفشاند
خادم آمد ، گفت صوفي خر كجاست
گفت خادم ريش بين جنگي بخاست
گفت خر را من بتو بسپرده ام
من ، ترا بر خر موكل كرده ام
گفت من مغلوب بودم ، صوفيان
حمله آوردند و بودم بيم جان
گفت گيرم كز تو ظلما بستند
قاصد جان من مسكين شدند
تو نيائي و نگوئي مر مرا
كه خر ترا ميبرند اي بينوا
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف كنم زين كارها
تو همي گفتي تكه خر رفت اي پسر
از همه گويندگان ، با ذوقتر
باز ميگشتم كه او خود واقف است
زين قضا راضي است مرد عارف است
گفت آنرا جمله ميگفتند خوش
مر مرا هم ، ذوق آمد گفتنش
مرمرا خلق را ...
تقليدشان بر باد داد .
كه دو صد لعنت بر اين تقليد باد / مثنوي مولوي