بازرگان -و- غلام
روزي غلامي را به بازرگاني براي فروش عرضه داشتند .
از خوبيهاي اين غلام ، چنين گفتند كه وقتي به جنبش درآيد ، به تنهايي كار چهل تن را ميكند .
بازرگان كه هميشه براي تجارت در سفر بود و با خطر دزدان و راهزنان دريايي مواجه ميشد ، به چنين شخصي احتياج فراوان داشت پس او را قيمت زياد خريد و همواره به او محبت و نيكي مينمود .
سرانجام ، زماني فرا رسيد كه اين بازرگان همراه با تعدادي بازرگان ديگر ، بار سفر بستند و با اجناس فراوان و پر ارزش ، بطرف هند روانه گرديدند .
در طول سفر ، بازرگان از شجاعت و دلاوري غلام خود صحبت كرد و درباره دلاوري او ، خيلي مبالغه نمود .
كاروان ، به نزديك گردنه اي رسيده بود كه ناگهان گروهي راهزن ، جلوي آن سبز شدند .
بازرگان با مشاهده چنين وضعي ، به غلام گفت جانمي غلام امروز ، روز هنرنمايي تو ميباشد .
روزي است كه بايد ثابت كني يك تنه ، مرد چهل نفر ديگر هستي .
اكنون ، با شجاعتي كه نشان خواهي داد ، مرا نزد همسفران خودم كه از دليري و جنگجويي تو صحبت كرده ام ، رو سفيد ميسازي .
غلام گفت صبر كن ، هنوز وقتش نرسيده است .
راهزنان شروع به غارت كاروان كردند .
بازرگان گفت اي غلام راهزنان نصف قافله را بردند ديگر چيزي نمانده است كه به كالاهاي ما برسند زود باش جانمي بجنب ببينم چكار ميكني .
غلام با خونسردي جواب داد صبر كنيد وقتش نرسيده است بازرگان بيچاره ، هر چقدر التماس كرد ، فايده نداشت .
سرانجام با آهنگي آمرانه و عصباني به غلام دستور حمله را صادر كرد اما باز هم موثر نبود .
غلام ، پشت سر هم ميگفت صبر كن هنوز وقتش نرسيده است سرانجام نوبت به غارت كالاهاي بازرگان رسيد .
دزدان ، تمامي كالا و پولها را بردند و بازرگان و غلام را لخت و عريان كردند .
بازرگان وقتي ديد كه تمام كالا و ثروتش از كف بيرون رفته و حالا هم چنين وضعي پيدا كرده است ، قلبش سوخت و دلش گرفت .
از طرف ديگر ، همسفران بازرگان كه از گزافه گويي هايش عصباني بودند ، شروع به مسخره كردن و سرزنش او كردند .
بازرگان ميديد كه طاقت تحمل چنين وضعي را ندارد بنابراين از دزدان خواهش كرد كه او را نزد رئيس خود ببرند ، تا خدمت بزرگي به او بكند .
راهزنان پذيرفتند ، و او را همراه خويش بردند .
در كنار تخته سنگ بزرگي ، مرد غول پيكري نشسته بود .
راهزنان به بازرگان گفتند جناب رئيس ما ، اين مرد است .
بازرگان با ترس و لرز جلو رفت و گفت عرضي داشتم قربان .
آن مرد ، با صدايي كلفت و نتراشيده گفت عرضت چيست ؟ بازرگان ، لبخندي زد و گفت اي رئيس بزرگ اي كسي كه امروز اختيار جان ما در كف قدرت توست مال مرا بردي ، حلالت باد نوش جانت باشد سند ميدهم كه هزار سكه طلا هم به تو بدهم ، به شرط اينكه انتقام مرا از اين غلام گردن كلفت بگيري رئيس راهزنان پرسيد چه انتقامي ؟ بازرگان جريان خريد غلام و تعريفي را كه در هنگام معامله درباره غلام شنيده بود ، براي رئيس تعريف كرد ، و سپس ادامه داد كه اكنون ميخواهم هر طور كه دلت ميخواهد ، مرا از دست اين غلام پست و تنبل ، نجات دهي .
رئيس راهزنان خنده اي بلند و پر صداي كرد و گفت تو سند يك هزار سكه طلا را كه ميگويي به من بده ، تا دمار از روزگارش در بياورم بازرگان ، فوري سندي را نوشت كه هزار سكه طلا به آن شخص بدهكار است .
رئيس دزدان ، با دريافت سند ، فرمان داد تا تمام دزدان در مقابلش صف بكشند و يكي را هم به دنبال غلام فرستاد ، تا او را بياورد ت .
وقتي غلام آمد ، او به ياران خودش روي كرد و گفت حالا كه اين غلام به جنگ شما نيامد بايد ما به جنگش برويم .
اتفاقا تعداد ما درست چهل و يك نفر است .
غلام با شنيدن اين سخن ، شروع به التماس و زاري كرد اما رئيس دزدان اعتنايي نكرد دستور داد تا او را از صورت به زمين بخوابانند و يكي يكي دزدان بر پشتش راه بروند .
اولي ، دومي ، سومي و سرانجام چهلمين نفر از بدن غلام عبور كردند ت .
همين كه نوبت به نفر آخر ، يعني چهل و يكمي رسيد ، غلام رگ غيرتش به جنبش درآمد و مثل شير رخم خورده از جاي برخاست و كشيده اي سخت بر گوش راهزن نواخت و گفت: جرات شما به جايي رسيده است كه با من چنين كاري را ميكنيد ؟ مرد راهزن ، دست به قبضه شمشير برد كه كيفر جسارت او را بدهد ، اما غلام با يك خيز بلند ، شمشير را از دست او بيرون كشيد و چنان ضربتي بر كمر او زد كه مانند خيار به دو نيمه تقسيم شد و پاره هاي بدنش ، در برابر رئيس راهزنان افتاد .
رئيس راهزنان به ياران خود فرياد كشيد اي ترسوها ايستاده ايد كه اين غلام بي ارزش شما را نابود كند ؟ غلام ، همانند شير ژيان و ببر دمان ، بطرف رئيس حمله برد و با يك ضربت ديگر او را دو نيمه كرد ، سپس به سوي ديگر راهزنان حمله ور گشت و چند تن را با ضربت شمشير از پاي درآورد .
اهل كاروان با مشاهده فرار ديگر دزدان ، به جمع آوري كالا و ثروت خود پرداختند .
بعد آرام و با دلي فارغ از هرگونه بيم و وحشت ، از آن محل عبور كردند .
بازرگان فهميد كه راز سخن فروشندگان غلام ، در اينكه گفته بودند اگر رگ غيرت او بجنبد ، يك تنه حريف چهل نفر است ، چه ميباشد .
/ داستانهاي امثال