قدرداني - از خدمتكاران
بود بقالي مرا او را طوطئي
خوس نوا و سبز و گويا طوطئي
بر دكان بودي نگهبان دكان
نكته گفتي با همه سوداگران
در خطاب آدمي ناطق بدي
در نواي طوطيان حاذق بدي
خواجه روزي سوي خانه رفته بود
بر دكان طوطي نگهباني نمود
گربه اي بر جست ناگه بر دكان
بهر موشي ، طوطيك از بيم جان
جست از صدر دكان جاي گريخت
شيشه هاي روغن بادام ريخت
از سوي خانه بيامد خواجه اش
بر دكان بنشست فارغ خواجه وش
ديد پر روغن دكان و جاش چرب
بر سرش زد ، گشت طوطي كل زضرب
روزك چندي سخن كوتاه كرد
مرد بقال از ندامت آه كرد
بعد سه روز و سه شب حيران و زار
بر دكان بنشسته بد ، نوميدوار
ناگهان جولقيي ميگذشت
با سري بي مو چو پشت طاس وطشت
طوطي اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درويش زد ، كاي فلان
كز چه اي كل با كلان آميختي
تو مگر از شيشه روغن ريختي ؟ از قياسش خنده آمد خلق را
كوچو خود پنداشت صاحب دلق را
كار پاكان را قياس از خود مگير
گر چه باشد در نوشتن شير ، شير
/ مولوي