مامور ناشناس - سخن نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
مامور ناشناس
معروفاست كه لويدجورج سياستمدارمعروف كشورانگلستان شبي بطور ناشناس به شهرستان گال مسافرت نمودواتفاقاهنگامي واردگل شدكه نيمه شب بود وباران مانندسيل مي باريدوهوالحظه به لحظه سردترمي شد .لويدجورج كه درآن نيمه شب درشهرگل هيچ جابراي ايمني ازسرماوباران سيل آسانداشت مدتي در خيابانهاي گل سرگردان بودولباسهايش ازشدت باران بكلي خيس شده بود .بالاخره ازناچاري دريك كوچه واردشدودريك خانه رابشدت كوبيد .پس ازلحظه اي مردي درخانه رابازنمودوباشگفتي بسيارازلويدجورج پرسيد .دراين وقت شب چه مي خواهي ؟اودرجواب گفت:پناهگاهي مي خواهم كه ازآسيب سرماوباران ايمن شوم .آن مردكه لويدجورج رانمي شناخت ،ازسخن اوخنده اش گرفت وگفت: اينجاپناهگاهي براي شماسراغندارم ،زيرااين خانه تيمارستان است وچندنفر ديوانه درآن زندگي مي كنندوبنابراين محلي براي پذيرايي اشخاص ديردرآن يافت نمي شود .لويدجورج كه ازآسيب باران وسرمابي اندازه اوقاتش تلخ بودازسخن آن مردعصباني شدوگفت:احمق ،من لويدجورج رئيس الوزراي امپراتوري انگليس هستم وامشب بطورغيررسمي به گال آمده ام .حالاتودراين سيل باران وشدت سرما ازپذيرفتن من خودداري مي كني ؟مردهمينكه اين كلمات راشنيديكباره طرزرفتار خودرابالويدجورج تغييردادوگفت:خيلي پوزش مي خواهم كه شمارانشناختم .اگرمي دانستم ،بالباس رسمي دررابه روي شمابازمي كردم تاباجامه خواب .بفرماييدداخل شويد!لويدجورج پس ازورودبه خانه گمان مي كردآن مرداورا شناخته است ،ولي اين تصوراوخطابود،زيرادرموقعي كه وارداتاق مي شدآن مرد باحالت خنده به اوگفت:دراين خانه پنج نفرديوانه هستندكه هركدام خودرا رئيس الوزراي انگليس تصورمي كنند .براي من اهميتي نداردكه شماهم يكي ازآنان باشيد!