حالات جاحظ - سخن نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
حالات جاحظ
بامحفوظنقاش شب ازمسجد جامع برمي گشتيم ،خانه اش درمسيربود،گفت:اين شب سردوباراني وتاريك كجامي روي ؟بيابه خانه مابرويم خرماي خوب وآغزشيرغليظمرغوب دارم .به منزل اورفتم ،طبقي خرماوجامي آغزآورد،تادست بردم بخورم گفت:اين آغز سنگين رادراين شب سردورطوبي مي خوري بااين سن پيري ومرض فالج ضرردارد،كه آب مي طلبدوشكمت خالي است اگركم بخوري مثل آنست كه شام نخورده اي واگرزياد بخوري تاصبح گرفتارناراحتي تومي شويم ونبيذوعسل حاضرنداريم كه علاج دل درد كند .اين راگفتيم كه فردانگويي چنين وچنان !اگراينهاراحاضرنمي كردم مي گفتي بخل ورزيد،اماآوردم ونصيحت كردم كه حق ياري ونيكخواهي به جاي آورده باشم حال اگرخواهي بخوروبميرواگرخواهي دندان برروي جگربگذاروبسلامت بمان .جاحظگويدهرگزبه اندازه آن شب نخنديده بودم ،آن همه راخوردم وبه بركت خنده ونشاطهضم كرد!