قناعت

نسخه متنی -صفحه : 4/ 2
نمايش فراداده

ارزش قناعت

شبلي عارف معروف درمسجدي رفت كه دوركعت نمازكند .

در آن مسجدكودكان درس مي خواندندووقت نان خوردن كودكان بود .

دوكودك نزديك شبلي نشسته بودند .

يكي پسرمنعمي ثروتمندي بودوديگري پسردرويشي .

درزنبيل پسرمنعم پاره اي حلوابودودرزنبيل پسردرويش نان خشك .

پسردرويش ازاوحلوا مي خواست .

آن كودك مي گفت:اگرخواهي كه پاره اي حلوابه تودهم .

سگ من باش وچون سگان بانگ كن !آن بيچاره بانگ سگ مي كردوپسرمنعم پاره اي حلوابدو مي داد .

بازديگرباره بانگ مي كردوپاره اي ديگرمي گرفت .

همچنين بانگ مي كردو حلوامي ستد .

شبلي درآنان مي نگريست ومي گريست .

كسي ازاوپرسيد .

اي شيخ ،تو راچه رسيده است كه گريان شده اي ؟شبلي گفت:نگاه كنيدكه طامعي طمع كاري به مردم چه رساند؟اگرآن كودك بدان نان تهي قناعت مي كردوطمع ازحلواي او برمي داشت ،سگ همچون خويشتني نبايست بود .