شبلي عارف معروف درمسجدي رفت كه دوركعت نمازكند .
در آن مسجدكودكان درس مي خواندندووقت نان خوردن كودكان بود .
دوكودك نزديك شبلي نشسته بودند .
يكي پسرمنعمي ثروتمندي بودوديگري پسردرويشي .
درزنبيل پسرمنعم پاره اي حلوابودودرزنبيل پسردرويش نان خشك .
پسردرويش ازاوحلوا مي خواست .
آن كودك مي گفت:اگرخواهي كه پاره اي حلوابه تودهم .
سگ من باش وچون سگان بانگ كن !آن بيچاره بانگ سگ مي كردوپسرمنعم پاره اي حلوابدو مي داد .
بازديگرباره بانگ مي كردوپاره اي ديگرمي گرفت .
همچنين بانگ مي كردو حلوامي ستد .
شبلي درآنان مي نگريست ومي گريست .
كسي ازاوپرسيد .
اي شيخ ،تو راچه رسيده است كه گريان شده اي ؟شبلي گفت:نگاه كنيدكه طامعي طمع كاري به مردم چه رساند؟اگرآن كودك بدان نان تهي قناعت مي كردوطمع ازحلواي او برمي داشت ،سگ همچون خويشتني نبايست بود .