يكي از بزرگان روزي در مسجدي رفت تا دو ركعت نماز بگزارد و زماني بمناجات با خدا بپردازد .
در مسجد عده اي از كودكان مدرسه اي بودند .
اتفاق را وقت نان خوردن كودكان بود و دو كودك بنزديك آن بزرگ نشسته بودن ، يكي پسر ثروتمندي بود و ديگري پسر شخص فقيري و دو ظرف در جلوي آنها بود در ظرف پسر ثروتمند نان و حلوا بود و در زنبيل آن ديگري ، نان خالي ، پسر ثروتمند نان و حلوا ميخورد و پسر فقير از او مقداري حلوا خواست .
پسر ثروتمند گفت اگر ترا مقداري حلوا بدهم ، سگ من ميشوي ؟ گفت باشد .
گفت پارس كن تا ترا حلوا بدهم ، آن بيچاره صداي سگ درآورد و پسر ثروتمند حلوا به او داد و اين كار چندين مرتبه انجام گرفت و آن شخص بزرگ در ايشان نظاره ميكرد و ميگريست .
شخصي از او پرسيد اي بزرگ ترا چه رسيد كه گريان شدي ؟ گفت نگاه كنيد كه شكم پرستي و قناعت نكردن بمردم چه ميكند .
چه ميشد اگر آن كودك بنان خشك خود قانع ميشد و طمع حلواي آن كودك را نميكرد ؟ تا سگ آدمي همچون خودش نميشد .
/ قابوس نامه .