مومن بلخي از ارادتمندان امام زمان خود حضرت زين العابدين ع بود و هر سال بعد از عمل حج و زيارت قبر پيغمبر اكرم ص با تحف و هدايا بخدمت آنحضرت ميرسيد ، ولي در يكي از همان سفرها همسرش زبان باعتراض گشود و گفت با اينهمه علاقه اي كه بامام داري و اينهمه تحفه و هديه ميبري نميبينم كه در عوض بشما چيزي بدهد .
مومن بلخي در جواب گفت او امام است و آنچه كه در دست مردم است بواسطه وجود پربركت اوست و ما هر چه داريم از او داريم ، خداحافظي كرد و روانه شد تا اينكه در سفر حج بخدمت امام زين العابدين ع رسيد ، بعد از عرض سلام و اداء ارادت حسب الامر آنحضرت كنار سفره نشست و مشغول بخوردن غذا شد ، بعد از صرف غذا براي شستن دست آفتابه و لگن حاضر شد مومن بلخي ادب نموده خود را جهت شستن دست حضرت مهيا نمود ، آقا فرمود تو مهماني و محترمي چنين عملي از تو خواسته نيست عرضه داشت استدعا دارم موافقت بفرمائيد تا اين افتخار نصيب من گردد ، حضرت قبول فرمودند مومن بلخي قدري آب بر دست حضرت ريختند تا اينكه يك ثلث از آن طشت پر شد ، حضرت فرمود اين چيست ؟ او نگاهي كرد و بجاي آب ياقوت سرخ مشاهده كرد .
دفعه دوم كه آب ريخت دو ثلث طشت پر از آب شد فرمود اين چيست ؟ او نگاه كرد زمرد سبز مشاهده نمود! براي دفعه سوم آب ريخت تا آنكه طشت پر شد فرمود اين چيست ؟ او نگاه كرد در سفيد يافت ، مومن بلخي از اين عمل متعجب شد و خود را بقدمهاي حضرت افكند ، حضرت فرمود اين شيخ نزد ما چيزي نبود كه در عوض هدايا بشما بدهيم ، اينها را بردار و عذر ما را از همسر خود بخواه تا ديگر شما را درباره ما سرزنش نكند .
مومن بلخي اظهار شرمندگي و خجلت نمود ، عرضكرد ، قربانت شما از سخنان عيال من چه خبر داريد ؟ البته شما اماميد و از تمام امور واقفيد و قلب عالم امكانيد بايد از همه عالم باخبر باشيد .
او جواهرات را برداشته تا اينكه به بلخ رسيده و جواهر را به عيال خود داد و از آن داستان مشروحا بيان داشت ، زن گفت خيلي عجيب است .
كي بان حضرت خبر داده بود مومن گفت بهمان نحوه ايكه قبلا گفته بودم او امام است از اهلبيت رسالت است از تمام موجودات اين عالم با خبر ميباشد ، زن وقتي كه از اين مطلب با خبر شد با قسم و سوگند از او خواست كه بهمراهي وي بخدمت آنجناب برسد .
سال ديگر بهمراه شوهر بسوي مدينه حركت كرد ولي در ميان راه زن بيمار شد و نزديك مدينه وفات نمود ، آن مرد با ديده گريان بخدمت امام ع شرفياب شد و واقعه را بعرض رساند و خيلي اظهار ناراحتي و نگراني كرد ، حضرت فرمود خداوند او را بعنوان زيارت ما زنده كرد برخيز و برو و او را بنزد ما بياور ، مومن بلخي با يكدنيا خوشحالي با سرعت و عجله بخارج از شهر دويد و بخيمه وارد گرديد و عيال خود را زنده و سالم دريافت ، مسرور شد و اظهار شادماني كرد ، واقعه را از او پرسيد و گفت چگونه خداوند تو را زنده كرد ؟ گفت در شدت مرض و ناراحتي بودم كه ناگاه ملك الموت آمد و از من قبض روح كرد ولي در اين حال ديدم آقائي باين نشانه آمد ، همينكه ملك الموت او را ديد عرض ادب و احترام بجاي آورد و گفت السلام عليك يا حجه الله في ارضه آن حضرت بعد از جواب سلام فرمود روح اين زن را به جسد او برگردان زيرا او قصد زيارت مرا دارد و من از خداوند متعال خواسته ام كه سي سال ديگر به او عمر بدهد .
چون قابض ارواح اين سخن بشنيد عرض كرد سمعا و طاعه سپس روح را ببدن من عودت داد و شرط ادب را در خدمت آقا بجاي آورد و برگشت مومن بلخي گفت اينهائي را كه تو ميگوئي امام زمان ما حضرت زين العابدين ع است ، برخيز و با هم بخدمت آنحضرت برويم ، وقتي كه وارد شدند چشم آن زن بر جمال دلاراي امام افتاد گفت بخدا قسم همين آقا بود كه سفارش مرا به ملك الموت فرمودند و براي من تجديد حيات خواستند ، آنگاه شرائط ادب و ارادت بجاي آوردند و بقيه عمر خود را در مدينه گذراندند .
/ مجالس المتقين با تغيير عبارت .