ابن جوزي گويد در سنه 474 در واسط زني مبتلا به جذام گرديد و كم كم لب و بيني و انگشتان او ميريخت تا اينكه شوهر و فرزند از او متنفر گشته و وي را در حوالي آن شهر بصحرا افكندند ، پسرش هر روز مقداري نان نزدش مي افكند و برميگشت .روزي براي بردن نان بانجا رفت و وي فرياد زد حسبنا الله جرعه آبي ده تا بياشامم ، تشنه ام تشنه ، ولي پسر قرصهاي نان را نزد وي افكند و فرار كرد چون تشنگي بر آن زن غلبه كرد خود را در جوي آبي كه در آن نزديكي بود افكند و بدر آمد ولي او را غشي عارض شد و بروي خاك افتاد .در اين حالت عنايت پروردگار كه فرمود انا عندالمنكسره قلوبهم و المندرسه قبورهم تجلي كرد .چو دلهاي شكسته هست مهمانخانه عزت خوشا حلواي نوميدي زهي پالوده حرمان چون بهوش آمد خود را صحيح الاعضاء و سالم يافت ، مردم چون بر اين امر اطلاع يافتند بروي هجوم آوردند و سبب صحت و سلامت پرسيدند .آنزن در جواب چنين گفت كه در حين بيهوشي دو مرد و دو زن ديدم كه قدري نان و سبزي و جام آبي بمن دادند كه بخورم و بياشامم ، چون نان را خوردم ديدم بهمان حال خود هستم ، چون آن آبا را آشاميدم ، آبي يافتم كه هرگز بخوبي آن آبي نياشاميده بودم .از ايشان پرسيدم كه شما كيستيد ؟ چنان معلومم شد كه حضرت امام حسن و امام حسين و فاطمه زهرا و خديجه كبري عليهم التحيه و الثنائند .هست از آنمعشري بلند آئين كه گذشتند ز اوج عليين حب ايشان دليل صدق و وفاق بغض ايشان دليل كفر و نفاق قربشان پايه علو جلال بعدشان مايه عتو و ضلال پس در اثر عنايت و توجه حضرت امام حسن و حسين ع زنبيلي چون صدف از من جدا شد و بيني و لب و انگشتان بحال خود آمد .مردم فوج فوج ، گروه ، گروه ، از ولايات و شهرها بزيارت آنزن ميامدند و از او بركت مي جستند ./ تاريخ نگارستان داستان 6 با تغيير عبارت