در حدود سال 1368 هجري شمسي كه از جهت مسكن تحت فشار بودم ، مجبور شدم همسر و دو فرزندم را بروستائي واقع در نزديكي دماوند ببرم و خود نيز به پيشنهاد استاد عزيزم حضرت حاج آقاي مجتهدي حفظه الله تعالي در حجره اي در مدرسه سكني گزيدم .چندين ماه گذشت و من مشغول خواندن درس و تدريس بودم و آخر هفته فقط شبي را نزد خوانده ام ميرفتم و آنهم چون شبهاي جمعه ، جلسه اي در طهران داشتم باز مجبور بودم بخاطر آن جلسه زن و فرزند را ترك نموده بطهران بيايم .لذا وضع اسفباري برايم پيش آمده بود گاهي عصر جمعه كه ميخواستم از نزد خانواده ام بيايم بچه ها به من چسبيده و گريه ميكردند كه بابا تو را بخدا نرو ! و همسرم هم گريه ميكرد و من چاره اي نداتشم و بايد براي درس برميگشتم و لذا خود نيز گاهي با دل داغدار و ديده اشكبار از آنها جدا ميشدم و گاهي بخداوند متعال عرض ميكردم خداوندا خودت از خزانه غيبت كرمي فرما .حتي شبي دو بچه ام را بحجره آوردم و شب را پيش خودم خوابيدند و بعضي از افراد اين مسائل را ميديدند اما خوب چاره اي نبود .تا اينكه در ايام دومين فاطميه عليهاسلام يعني سوم جمادي الثاني آن قرار گرفتم و من روز قبلش پس از اتمام درس بهمان روستا رفتم شب را نزد آنها بودم ولي صبح كه اتفاقا مدرسه ما هم تعطيل بود ولي طبق معمول كه وفيات هميشه در آنجا اقامه عزا ميشد براي مراجعت بمدرسه تصميم گرفتم كه با ناراحتي خوانده ام مواجه شدم آنها گفتند امروز تعطيل است ، چرا نميخواهي پيش ما باشي ؟ گفتم امروز دلم ميخواهد در عزاي حضرت زهرا عليهاالسلام شركت كنم و از حضرت يكخانه بگيرم !!! تا اين سخن را گفتم ، همسرم كه تاكنون ناراحتي زيادي كشيده بود راضي شد وگفت حال كه ميخواهي از حضرت زهرا عليهاالسلام خانه بيگري مخالفتي ندارم تازه خوشحال هم هستم من برگشتم اما چون راه ، دور بود تا بمدرسه رسيدم هنگام سينه زني بود ، منهم در حلقه طلاب نشستم وبه سينه زدن مشغول گرديدم در همان آن بحضرت زهرا عليهاالسلام عرض كردم كه خانم ! من از شما يك خانه ميخواهم شما كه مشكلات ما را ميداني و خلاصه آن مجلس تمام شد .درست نميدانم كه 10 روز يا 12 روز گذشت يا بيشتر و كمتر ؟ ولي مطمئنم كه بيست روز از هنگام توسل من نميگذشت كه روزي سر درس بودم و مشغول تدريس ، كسي آمد و بمن گفت استاد حاج آقا مجتهدي با شما كار دارند ، گفتم دارم تدريس ميكنم ، ايشان رفت و دوباره آمد ، فرمودند با شما كار دارند و گفتند تدريس را رها كنيد من درس را رها كردم و بهمراه ايشان از مدرسه بيرون آمديم هوا بسيار سرد بود و برف هم از آسمان ميباريد باب ايشان در بين كوچه ميرفتيم ومن دقيقا نميدانستم كه ايشان با من چه كاري دارند ؟ تا اينكه درون كوچه اي رسيديم و درب منزل نوسازي توقف كردند كه داراي سه طبقه بود كليد انداختند و باتفاق داخل منزل شديم و گفتند طبقه دوم و سوم اين منزل مال مدرسه و وقف طلاب است و مرا به طبقه دوم بردند و در را باز كردند و منزلي ديدم كه حتي تصورش را هم نميتوانستم بكنم و كليد آنرا در اختيار من گذاشتند و فرمودند اين خانه دراختيار شماست فردا ميتوانيد آئينه و شمعدانتان را بياوريد .در حاليكه خدا را گواه ميگيرم ، من اصلا راجع بمنزل با احدي جز همسرم صحبت نكرده بودم كه ميخواهم از حضرت زهرا عليهاالسلام خانه اي بگيرم اما الطاف آنها عميم است و تا حال كه سال 1371 ميباشد و اين كتاب را مينويسم در همان منزل سكني داريم .اين از بركات توسل به حضرت زهرا سلام الله عليها است .