همسر مومن بلخى - کرامت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کرامت - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

همسر مومن بلخى

مومن بلخي از ارادتمندان امام زمان خود حضرت زين العابدين ع بود و هر سال بعد از عمل حج و زيارت قبر پيغمبر اكرم ص با تحف و هدايا بخدمت آنحضرت ميرسيد ، ولي در يكي از همان سفرها همسرش زبان باعتراض گشود و گفت با اينهمه علاقه اي كه بامام داري و اينهمه تحفه و هديه ميبري نميبينم كه در عوض بشما چيزي بدهد .

مومن بلخي در جواب گفت او امام است و آنچه كه در دست مردم است بواسطه وجود پربركت اوست و ما هر چه داريم از او داريم ، خداحافظي كرد و روانه شد تا اينكه در سفر حج بخدمت امام زين العابدين ع رسيد ، بعد از عرض سلام و اداء ارادت حسب الامر آنحضرت كنار سفره نشست و مشغول بخوردن غذا شد ، بعد از صرف غذا براي شستن دست آفتابه و لگن حاضر شد مومن بلخي ادب نموده خود را جهت شستن دست حضرت مهيا نمود ، آقا فرمود تو مهماني و محترمي چنين عملي از تو خواسته نيست عرضه داشت استدعا دارم موافقت بفرمائيد تا اين افتخار نصيب من گردد ، حضرت قبول فرمودند مومن بلخي قدري آب بر دست حضرت ريختند تا اينكه يك ثلث از آن طشت پر شد ، حضرت فرمود اين چيست ؟ او نگاهي كرد و بجاي آب ياقوت سرخ مشاهده كرد .

دفعه دوم كه آب ريخت دو ثلث طشت پر از آب شد فرمود اين چيست ؟ او نگاه كرد زمرد سبز مشاهده نمود! براي دفعه سوم آب ريخت تا آنكه طشت پر شد فرمود اين چيست ؟ او نگاه كرد در سفيد يافت ، مومن بلخي از اين عمل متعجب شد و خود را بقدمهاي حضرت افكند ، حضرت فرمود اين شيخ نزد ما چيزي نبود كه در عوض هدايا بشما بدهيم ، اينها را بردار و عذر ما را از همسر خود بخواه تا ديگر شما را درباره ما سرزنش نكند .

مومن بلخي اظهار شرمندگي و خجلت نمود ، عرضكرد ، قربانت شما از سخنان عيال من چه خبر داريد ؟ البته شما اماميد و از تمام امور واقفيد و قلب عالم امكانيد بايد از همه عالم باخبر باشيد .

او جواهرات را برداشته تا اينكه به بلخ رسيده و جواهر را به عيال خود داد و از آن داستان مشروحا بيان داشت ، زن گفت خيلي عجيب است .

كي بان حضرت خبر داده بود مومن گفت بهمان نحوه ايكه قبلا گفته بودم او امام است از اهلبيت رسالت است از تمام موجودات اين عالم با خبر ميباشد ، زن وقتي كه از اين مطلب با خبر شد با قسم و سوگند از او خواست كه بهمراهي وي بخدمت آنجناب برسد .

سال ديگر بهمراه شوهر بسوي مدينه حركت كرد ولي در ميان راه زن بيمار شد و نزديك مدينه وفات نمود ، آن مرد با ديده گريان بخدمت امام ع شرفياب شد و واقعه را بعرض رساند و خيلي اظهار ناراحتي و نگراني كرد ، حضرت فرمود خداوند او را بعنوان زيارت ما زنده كرد برخيز و برو و او را بنزد ما بياور ، مومن بلخي با يكدنيا خوشحالي با سرعت و عجله بخارج از شهر دويد و بخيمه وارد گرديد و عيال خود را زنده و سالم دريافت ، مسرور شد و اظهار شادماني كرد ، واقعه را از او پرسيد و گفت چگونه خداوند تو را زنده كرد ؟ گفت در شدت مرض و ناراحتي بودم كه ناگاه ملك الموت آمد و از من قبض روح كرد ولي در اين حال ديدم آقائي باين نشانه آمد ، همينكه ملك الموت او را ديد عرض ادب و احترام بجاي آورد و گفت السلام عليك يا حجه الله في ارضه آن حضرت بعد از جواب سلام فرمود روح اين زن را به جسد او برگردان زيرا او قصد زيارت مرا دارد و من از خداوند متعال خواسته ام كه سي سال ديگر به او عمر بدهد .

چون قابض ارواح اين سخن بشنيد عرض كرد سمعا و طاعه سپس روح را ببدن من عودت داد و شرط ادب را در خدمت آقا بجاي آورد و برگشت مومن بلخي گفت اينهائي را كه تو ميگوئي امام زمان ما حضرت زين العابدين ع است ، برخيز و با هم بخدمت آنحضرت برويم ، وقتي كه وارد شدند چشم آن زن بر جمال دلاراي امام افتاد گفت بخدا قسم همين آقا بود كه سفارش مرا به ملك الموت فرمودند و براي من تجديد حيات خواستند ، آنگاه شرائط ادب و ارادت بجاي آوردند و بقيه عمر خود را در مدينه گذراندند .

/ مجالس المتقين با تغيير عبارت .

/ 61