يكي ازعلماءوارسته داراي جلسات درس بود شاگردان ازخردوكلان درآن جلسات شركت مينمودندوازآموزشهاي اوبهره مند ميشدنداودرميان شاگردان به يكي ازشاگردانش كه نوجوان بوداحترام بيشتر ميكردواورابرديگران مقدم ميدانست .
تااينكه روزي يكي ازشاگردان ازآن عالم وارسته پرسيد:چرااين نوجوان راآنهمه احترام ميكني واورابرديگران مقدم ميداري بااينكه ماسن وسال بيشتري نسبت به اوداريم ؟آن عالم وارسته دستوردادچندمرغآوردندآن مرغهارابين شاگردان تقسيم نمودوبه هركدام كاردي دادوگفت :هريك ازشمامرغخودرادرجائي كه كسي نبيندذبح كرده و بياورد .
وقت موعودفرارسيدوهمه شاگردان مرغخودراذبح كرده ونزداستاد آوردنداماآن نوجوان مرغرازنده آورد .
عالم به اوگفت :چرامرغخودراذبح نكردي ؟اودرپاسخ گفت :شمافرموديددرجائي ذبح كنيدكه كسي نبيندمن هركجا رفتم ديدم خداوندمراميبيند .
عالم وشاگردانش به تيزنگري ومراقبت اوپي بردندواوراتحسين كردندودريافتندكه آن عالم وارسته چرااين نوجوان را آنهمه احترام ميكند .
/ مجموعه ورام ص 235