دختر زيرک - هوش و زیرکی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
دختر زيرک
درزمان قديم پادشاهي بودودراقليمي زندگي وحكومت مي كرد .اين پادشاه روزي باخبرشدكه مردي فقير دختري داردبسيارزيبا .پادشاه عده اي رابه خواستگاري دختربه خانه آن مردفقير فرستاد .خواستگاران به خانه مردفقيرآمدندوپيغام سلطان رابه دخترفقيررسانيدند .دخترگفت:برويدوبه پادشاه بگوييد،حالاكه مي خواهدبامن عروسي كند،من حرفي ندارم ،ولي به يك شرط،اگرپادشاه حرفه وصنعتي بلداست ومي تواندهنري ازخودنشان بدهد،من حاضرم زن اوبشوم ،وگرنه زنش نمي شوم .خواستگاران به قصر برگشتندوشرطدختررابه پادشاه گفتند:ابتداسلطان بسيارعصباني شد،ولي بعدا به فكرفرورفت وتصميمي گرفت وباخودگفت:"اداره حكومت ورسيدگي به امورمملكتي هنوزحرفه وكارنيست .باشد،مي روم وهنري يادمي گيرم " .پادشاه درقصروزراءرابجاي خودنشاندوخودبه دنبال يادگرفتن صنعت وحرفه اي رفت .كارهاوحرفه هاي بسياري راوارسي كردوازهركاري كمي امتحان كردوبيشترازهمه قاليبافي راپسنديد .قاليبافان استادوماهري راپيداكردودرنزدآنهاشروع به يادگرفتن راپسنديد .قاليبافان استادوماهري راپيداكردودرنزدآنهاشروع به يادگرفتن قاليبافي نمود .پادشاه پس ازسه سال وسه ماه قاليبافي رايادگرفت .اويك قطعه قالي بافت وبه خانه دخترفقيرفرستادودستوردادتابه اطلاع دختر برسانند .هنبريادگرفته ام وشرطراانجام داده ام .دخترجواب داد .حالاكه پادشاه شرطراانجام داده است ،منهم سرحرف خودهستم وزن اومي شوم .پادشاه جشن بزرگي گرفت ،چراغاني كردوعروسي مفصلي براه انداخت ودخترفقيررابه زني گرفت .روزي درسرزمين اين پادشاه چندنفرتاجرثروتمندگم شدندوخبرگم شدن آنها به گوش سلطان رسيد .پادشاه دستوردادعده اي رابه جستجوي آنهابفرستند .خيلي جستجوكردندوحتي ردپاي آنهاراهم نديدند .پادشاه گفت:من خودم آنهاراپيدا مي كنم .دراين شهرسري وجودداردومن تااين سرراافشانكنم ساكت نمي نشينم .سلطان لباس پادشاهي راازتنش درآوردولباس ساده اي پوشيد،به نحوي كه شناخته نشودوشبانه موقعي كه نگهبانان درخواب بودندبالباس مبدل آهسته ازقصرخارج شدوواردشهرشدوبه كوچه هارفت .اورفت ورفت ودرشهرخيلي گشت تااين كه ازدورنورچراغي راديدكه سوسومي زد .به طرف نوررفت وديدآن جاقهوه خانه اي است ومردم درآن قهوه خانه شام مي خورند .بمحض اينكه پادشاه دررابازكرد، صاحب قهوه خانه چشمش به اوافتادوپرسيد .چه مي خواهي ؟پادشاه كه تغييرقيافه داده بودوهيچ شناخته نمي شد،جواب داد .من گرسنه هستم ومي خواهم غذابخورم .صاحب قهوه خانه گفت:اگرگرسنه هستي پس بدنبالم بيا .واورابه پستوي قهوه خانه برد .پادشاه بمحض اين كه پابه داخل پستوگذاشت ،كف آن درزيرپايش فرو ريخت وپادشاه به پايين افتاد .پادشاه نگاهي به اطراف انداخت ودرمقابل خود دزدراهزني راديدكه ايستاده است .راهزن دست پادشاه راگرفت وبه زيرزمين برد .درآن جادزدراهزن ديگري هم نشسته بودوتاآنهاراديدازجاي خودبلند شدوازكمربندپهن خوددشنه اي بيرون كشيدوبطرف پادشاه رفت ونعره اي كشيدو گفت:خوب ،نوبت كيست ؟!راهزن اول سرسلطان رامحكم گرفت ونگهداشت .پادشاه ازترس زبانش بندآمده بودونمي دانست چه كاربكند .گفت:يك دقيقه صبركنيد .شماكيستيد؟چه مي خواهيد .خون ،مال ياپول ؟عده اي ناشناس در تاريكي گفتند:مابغيرازخون همه چيزمي خواهيم وحالاسرت رامي خواهيم !پادشاه گفت:اگرمن پول براي شمابرسانم ،برايتان كافي است ؟راهزنان جواب دادند .كافي است .حالاكه اين طوراست پس يك قطعه قالي براي شمامي بافم .قالي رابه قصرپادشاه مي بريدوپادشاه هزارسكه طلابه شماخواهدداد .راهزنان بين خودشور ومشورت كردندوتصميم گرفتند .خوب ،باشد،هنرخودت رابمانشان بده كه ببينيم وتاوقتي كه قالي رانبافي حق نداردازاين جاخارج بشوي .پادشاه هرچه كه براي بافتن قالي لازم بودازآنهاخواست تابرايش بياورند .راهزنان به بازار رفتندوهرچه لازم بودخريدندوآوردند .پادشاه يك قطعه قالي ابريشمي بافت و گفت:اين هم قاطي .به قصرشاه ببريدوپادشاه هزارسكه طلابه شماخواهدداد .دزدان راهزن همين كارراهم كردند .خدمتكاران قصرقالي راگرفتندوبه نزدوزير بردند .وزيرقالي رابه نزدزن پادشاه بردوبه اونشان داد .زن پادشاه بلادرنگ كارپادشاه راشناخت وفورافهميدكه بايدپيش آمدي براي پادشاه شده باشد .طبق دستوراوهزارسكه طلابه راهزنان دادندوعده اي رامحرمانه درپشت سرآنهاروانه كردند .راهزنان سكه طلاراگرفتندوباخوشحالي يكراست به طرف قهوه خانه رفتند .وزيرهم عده اي سربازباخودبرداشت وقهوه خانه رامحاصره كرد .وزيروسربازان واردقهوه خانه شدندوپادشاه راآزادكردند .درهمان جابازرگانان گم شده راهم پيداكردندوهمراه باآنهاعده زيادديگري راهم كه گرفتاردزدان راهزن شده بودند ،آزادكردند .راهزنان راگرفتندوهمه رابه دارزدند .