دختر زيرک - هوش و زیرکی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هوش و زیرکی - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دختر زيرک

درزمان قديم پادشاهي بودودراقليمي زندگي وحكومت مي كرد .

اين پادشاه روزي باخبرشدكه مردي فقير دختري داردبسيارزيبا .

پادشاه عده اي رابه خواستگاري دختربه خانه آن مردفقير فرستاد .

خواستگاران به خانه مردفقيرآمدندوپيغام سلطان رابه دخترفقيررسانيدند .

دخترگفت:برويدوبه پادشاه بگوييد،حالاكه مي خواهدبامن عروسي كند،من حرفي ندارم ،ولي به يك شرط،اگرپادشاه حرفه وصنعتي بلداست ومي تواندهنري ازخودنشان بدهد،من حاضرم زن اوبشوم ،وگرنه زنش نمي شوم .

خواستگاران به قصر برگشتندوشرطدختررابه پادشاه گفتند:ابتداسلطان بسيارعصباني شد،ولي بعدا به فكرفرورفت وتصميمي گرفت وباخودگفت:"اداره حكومت ورسيدگي به امورمملكتي هنوزحرفه وكارنيست .

باشد،مي روم وهنري يادمي گيرم " .

پادشاه درقصروزراءرابجاي خودنشاندوخودبه دنبال يادگرفتن صنعت وحرفه اي رفت .

كارهاوحرفه هاي بسياري راوارسي كردوازهركاري كمي امتحان كردوبيشترازهمه قاليبافي راپسنديد .

قاليبافان استادوماهري راپيداكردودرنزدآنهاشروع به يادگرفتن راپسنديد .

قاليبافان استادوماهري راپيداكردودرنزدآنهاشروع به يادگرفتن قاليبافي نمود .

پادشاه پس ازسه سال وسه ماه قاليبافي رايادگرفت .

اويك قطعه قالي بافت وبه خانه دخترفقيرفرستادودستوردادتابه اطلاع دختر برسانند .

هنبريادگرفته ام وشرطراانجام داده ام .

دخترجواب داد .

حالاكه پادشاه شرطراانجام داده است ،منهم سرحرف خودهستم وزن اومي شوم .

پادشاه جشن بزرگي گرفت ،چراغاني كردوعروسي مفصلي براه انداخت ودخترفقيررابه زني گرفت .

روزي درسرزمين اين پادشاه چندنفرتاجرثروتمندگم شدندوخبرگم شدن آنها به گوش سلطان رسيد .

پادشاه دستوردادعده اي رابه جستجوي آنهابفرستند .

خيلي جستجوكردندوحتي ردپاي آنهاراهم نديدند .

پادشاه گفت:من خودم آنهاراپيدا مي كنم .

دراين شهرسري وجودداردومن تااين سرراافشانكنم ساكت نمي نشينم .

سلطان لباس پادشاهي راازتنش درآوردولباس ساده اي پوشيد،به نحوي كه شناخته نشودوشبانه موقعي كه نگهبانان درخواب بودندبالباس مبدل آهسته ازقصرخارج شدوواردشهرشدوبه كوچه هارفت .

اورفت ورفت ودرشهرخيلي گشت تااين كه ازدورنورچراغي راديدكه سوسومي زد .

به طرف نوررفت وديدآن جاقهوه خانه اي است ومردم درآن قهوه خانه شام مي خورند .

بمحض اينكه پادشاه دررابازكرد، صاحب قهوه خانه چشمش به اوافتادوپرسيد .

چه مي خواهي ؟پادشاه كه تغييرقيافه داده بودوهيچ شناخته نمي شد،جواب داد .

من گرسنه هستم ومي خواهم غذابخورم .

صاحب قهوه خانه گفت:اگرگرسنه هستي پس بدنبالم بيا .

واورابه پستوي قهوه خانه برد .

پادشاه بمحض اين كه پابه داخل پستوگذاشت ،كف آن درزيرپايش فرو ريخت وپادشاه به پايين افتاد .

پادشاه نگاهي به اطراف انداخت ودرمقابل خود دزدراهزني راديدكه ايستاده است .

راهزن دست پادشاه راگرفت وبه زيرزمين برد .

درآن جادزدراهزن ديگري هم نشسته بودوتاآنهاراديدازجاي خودبلند شدوازكمربندپهن خوددشنه اي بيرون كشيدوبطرف پادشاه رفت ونعره اي كشيدو گفت:خوب ،نوبت كيست ؟!راهزن اول سرسلطان رامحكم گرفت ونگهداشت .

پادشاه ازترس زبانش بندآمده بودونمي دانست چه كاربكند .

گفت:يك دقيقه صبركنيد .

شماكيستيد؟چه مي خواهيد .

خون ،مال ياپول ؟عده اي ناشناس در تاريكي گفتند:مابغيرازخون همه چيزمي خواهيم وحالاسرت رامي خواهيم !پادشاه گفت:اگرمن پول براي شمابرسانم ،برايتان كافي است ؟راهزنان جواب دادند .

كافي است .

حالاكه اين طوراست پس يك قطعه قالي براي شمامي بافم .

قالي رابه قصرپادشاه مي بريدوپادشاه هزارسكه طلابه شماخواهدداد .

راهزنان بين خودشور ومشورت كردندوتصميم گرفتند .

خوب ،باشد،هنرخودت رابمانشان بده كه ببينيم وتاوقتي كه قالي رانبافي حق نداردازاين جاخارج بشوي .

پادشاه هرچه كه براي بافتن قالي لازم بودازآنهاخواست تابرايش بياورند .

راهزنان به بازار رفتندوهرچه لازم بودخريدندوآوردند .

پادشاه يك قطعه قالي ابريشمي بافت و گفت:اين هم قاطي .

به قصرشاه ببريدوپادشاه هزارسكه طلابه شماخواهدداد .

دزدان راهزن همين كارراهم كردند .

خدمتكاران قصرقالي راگرفتندوبه نزدوزير بردند .

وزيرقالي رابه نزدزن پادشاه بردوبه اونشان داد .

زن پادشاه بلادرنگ كارپادشاه راشناخت وفورافهميدكه بايدپيش آمدي براي پادشاه شده باشد .

طبق دستوراوهزارسكه طلابه راهزنان دادندوعده اي رامحرمانه درپشت سرآنهاروانه كردند .

راهزنان سكه طلاراگرفتندوباخوشحالي يكراست به طرف قهوه خانه رفتند .

وزيرهم عده اي سربازباخودبرداشت وقهوه خانه رامحاصره كرد .

وزيروسربازان واردقهوه خانه شدندوپادشاه راآزادكردند .

درهمان جابازرگانان گم شده راهم پيداكردندوهمراه باآنهاعده زيادديگري راهم كه گرفتاردزدان راهزن شده بودند ،آزادكردند .

راهزنان راگرفتندوهمه رابه دارزدند .

/ 33