گويند ابن سينا دانشمند مشهور ، زماني كه به دربار پادشاهان گيلان ميرفت ، آواره كوه و بيابان شد .در راه مردي به او رسيد و گفت يا شيخ تو در اين حوالي شتري ديدي ؟ ابن سينا گفت آنكه يك چشمش كور بود ؟ مرد گفت بلي ابن سينا گفت آنكه بار شيره و سركه داشت ؟ مرد گفت بلي ابن سينا باز هم گفت آنكه سوارش زني حامله بود ؟ مرد با عجله پاسخ داد بلي بلي يا شيخ بگو ببينم به كدام سمت رفت ؟ شيخ گفت نديده ام مرد گريبان شيخ را گرفت و او را به شهر آورد و پيش حاكم برد و گفت اين شخص تمام نشانه هاي شتر مرا ميداند و بعد ديدن شتر را انكار ميكند ، در اين وقت زني از جلو ايوان گذشت ، ابن سينا به حاكم گفت اجازه ميخواهم بروم آن زني را كه از جلو ايوان رد شد معالجه كنم .حاكم ماموري همراه او فرستاد .ابن سينا بدنبال زن آمد .زن به خانه اي رسيد ، در زد وارد خانه شد و دراز كشيد .اهل خانه دور زن جمع شدند .ابن سينا در زد و وارد خانه شد و سوزني خواست و سوزن را به زير قلب زن فرو كرد و زن حالش خوب شد .ابن سينا با مامور پيش حاكم برگشت .حاكم گفت شيخ كجا رفتي و برگشتي ؟ ابن سينا گفت آن زن حامله بود و توي خزينه حمام زياد مانده بود و بچه توي شكمش ناراحت شده بود و فشار به قلب مادرش آورده بود ، قلبش داشت از حركت ميافتاد .من سوزني زير قلب زن فرو كردم و بچه دستش را از زير قلب مادرش كشيد و مادرش نجات يافت .حاكم پرسيد تو ابن سينا هستي ؟ شيخ گفت بلي بعد حاكم پرسيد شتر اين مرد را چگونه ديدي ؟ ابن سينا گفت شتر را نديده ام حاكم پرسيد پس نشانه هاي آن را از كجا ميداني ؟ گفت از هر جا كه شتر رد شده بود فقط علفهاي يكطرف را خورده بود ، از آنجا فهميدم كه شتر يك چشم دارد و در راهي كه شتر گذشته بود ، مگس و پشه فراوان بود ، از آنجا فهميدم كه بارش شيره و سركه بوده و در جائي شتر زانو زده بود و سوار او چهار دست و پا از پشت او پائين آمده بود و دوباره سوار شده بود ، فهميدم كه سوار حامله است و حامله هم لابد زن ميشود نه مرد حاكم به ذكاوت ابن سينا احسنت گفت و او را احترام بسيار كرد ./ تمثيل و مثل