فرزنديكي ازبازرگانان كه دربازارازمدرس حمايت مي كرد،به نزدمدرس رفت واورابه ناهاردعوت كرد .آقاهرنوبت به بهانه اي مي خواست اين دعوت ازقبول نكندتاسرانجام بااصرارزيادقبول كرد .روزمقرربازرگان پسررافرستاد كه به منزل مدرس رفته اورابه خانه بياورد .ضمناپدربه پسرسفارش كرده بود، هنگامي كه واردمحله مي شوندطوري تظاهرنمايدكه اهل محل بدانندمدرس براي ناهار به خانه آنهامي آيد .هواباراني بود،پسربه اتفاق آقابه راه افتادندتادر حوالي خانه رسيدند .مدرس ايستادوگفت:توبرومن خودم مي آيم .پسرگفت: پدرم دستورداده كه درخدمت شماباشم .آقاجواب داد .بيجاگفته ،به تومي گويم برو،خودم بلدم ،پسراصراركرد،مدرس باتغيرگفت:پدرت مي خواهديك ناهار به من بدهدوتوراهمراه من كرده كه به اهل محل بگويدمن آنچنان كسي هستم كه مدرس به خانه من مي آيدوبعدچه مي دانم كه ازاين دعوت ومن رابه خانه خودكشيدن ،چه منظوري دارد .به تومي گويم ،بروپسروي ناچاربه طرف منزل رفت وداستان رابراي پدرگفت:بازرگان وقتي جريان راشنيد،گفت:عجب سيدزرنگي است ، فكراشخاص رامي خواند .