دختر-دانا - هوش و زیرکی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هوش و زیرکی - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دختر-دانا

آورده اندكه درزمان جمشيدچهارتن باهم رفيق گشته براهي مي رفتندويكي ازآن چهارتن گوهري قيمتي همراه داشت كه براي جمشيدتحفه ميبردودرهرمنزل كه فرود مي آمدبگوشه رفتي وحقه راكه گوهرداشت بگشودي ونگاه كردي يكي ازآن رفيقان مطلع گشته ودايم دركمين آن بودوفرصت ميطلبيدكه گفته اند"هيچ خفته را بيداربدنبال مباد"تاي نكه شبي خداوندگوهرراخواب غفلت ربودكه گفته اند" خواب برادرمرك است "ي ن شخص كه دركمين بودفرصت غنيمت دانست وحقه گوهر رااززيرسرش بربودوچون آن مردازخواب بيدارشدحقه گوهرابجاي خودنديد مضطرب وسراسيمه برجست برجست وهرچنديافت نيافت دربحرتفكرغوطه خوردو درپس زانوي حصرت به نشست رنك رويش پريده عقل ازسرش رميده بادل سردو سينه پردردباخودفكروانديشه كردكه بهبودي من دراين است كه داندان بجگر نهم واظهاراين معني نكنم كه ايشان سه نفرندومن تنهامباداكه قصدمن نمايند دراين بيابان قاضي خداست وسربريده سخن نگويدواين سرمگورانبايدگفت كه بزرگان گفته اند"اگرخواهي سرت بجابودسرنگاهدار"اينجامعالمه مشت ودرفش است جاي صبراست پس دردرااظهارننموده نفس بخودكشيده وتن دردادو خاموش گشت .

القصه بطريق سابق طي مراحل مينمودندتابجائي رسيدندكه مقصد خداوندگوهربوددوسه روزي بارفيقان سربردتاآنكه احوال آن شهرمعلوم كرد بعدازآن پيش وزيرپادشاه رفت وتقريرحال كردوزيرحقيقت ابن حال بملك عرض كردملك فرمودآنچهاركس حاضرشدندازصاحب گوهرحال بازپرسيدآنچه واقعي بودبرعض رسانيدپادشاه ازايشان گوهرطلبيدهرسه كس منكرشدندكه ماخبر نداريم پادشاه متفكرشدكه چگونه اقراركنندكه بي شكنجه وعذاب گوهررااز ايشان بگيرددراين انديشه بمحل خودرفت ودرفكربودملك رادختري بودبسيار عاقله وداناپدررادرفكرديدپيش رفت وگفت اي پدربزرگواراين كدورت و فكردرخاطرمبارك ازچه عمراست واين غم والم ازچه رهگذراست پادشاه از صورت واقعه دخترراآگاه كردكه مردي ازراه دوري باميدي براي ماهديه مي آورده وباسه رفيق همراه بوده ازاوربوده ان تحفه رااندومن مي خواهم بي شكنجه وآزار ازايشان اقراربگيرم وگوهررابدست آرم پس دخترچون گل بشكفت وبخنديدو گفت اين جان پدرانديشه ازدل بدركن كه اين امرسهلست بفرماتاآن چهارتن پيش من حاضرشوندمن ازروي حكمت وتدبيربي شكنجه وسياست ازايشان اقرار بگيرم وگوهررابدست آورم كه بهيچكس رنج والمي نرسدچون روزشدپادشاه فرمود تاآنچهارنفرراحاضركردندوبخدمت دخترفرستادنددخترجوانان رانوازش نموده انعام دادوازهرجاسخن پرسيدبعدازآن ايشان رارخصت دادكه هرشب بخدمت حاضرشودن وازامثال وحكايات وسرگذشتهابگويندالقصه هرچهارنفر گستاخ گشته هرروزوهرشب ميرفتندوازهرجانقلهاوسرگذشتهاميگفتندو انعام مي يافتندوقتي دخترگفت اي جوانان مرامشكلي پيش آمده چون شمامردان جهان گرديدوسفرهاديده ايدوسفرآدمي راپخته ميكندوجاهل راكامل ميگرداند ازشماچيزي ميپرسم هركدام برونق فهم ودانش خودمراجواب دهيدگفتنداي ملكه زمان هرچه دانيم وعقل مابدان رسدبعرض خواهيم رسانيددخترگفت درتواريخ آورده اندكه پادشاهي بوديكدخترداشت واورابسيارميخواست وهرگزازخودجدا نميكردروزي آن دخترباكنيزان بسيرباغرفته تفرج ميكردناگاه نظردختردربالاي درخت بگلي افتادكه موسمش نبوددخترمتوجه آن گل پسرباغبان ديدكه آن دختر متوجه گل است في الفوربالاي آن درخت رفته آن گل راچيده پيش دخترآوردودختر ازديدن آنگل بسيارخوشحال شدوباخودگفت ازبراي پادشاه تحفه اي ازابين بهتر نباشدگفت اي پسرباغبان ازمن چيزي بخواه وحاجتي طلب كن تاعطاكنم "ورسم وعادت آنزمان آن بودكه هركس گل نورس بدست هركس ميدادياميوه نورسي بكسي تحفه ميدادهرچه ميخواست ميدادند"چون دخترگفت چيزبخواه وحاجتي بطلب تاعطاكنم پسرباغبان ازروي ناداني وصغرسن گفت وقتيكه ترابشوهردهند پيش ازآنكه ترانزداوبرنداول پيش من بيائي تاتراباآن لباس وزيور تماشاكنم دختربخنديدواين مقدمه راشرطكردوقبول نمودوبمكان خودرفت و ازاينمدت وقتي بگذشت دختررابه پسروزيردادندچون شوهرراملاقات كردگفت درفلان تاريخ باپسرباغبان شرطنموده وعهدكرده ام وصورت واقعه رابازگفت شوهرخاموش گشت دخترگفت من زن توام وتاازعهده اين عهدبيرون نيايم هرگز دست بتوندهم كه پيش عقلانقض عهدوقول مذموم است وازمكارم اخلاق دورچون شوهراينسخن بشنيداورادستوري دادكه برودوبعهدخودوفاكندپس آندختربا آن لباس وزيورهاتنهابيرون آمده قصدباغكردچون بكوچه اسدالله باغرسيد ناگاه شري براوسرراه گرفت دخترناخداي رابرده گفت اي اسدالله ميدانم كه هيچكس ازقضاوقدرنجست ليكن من عهدي كرده ام راه بگشاتابروم وعهدخودرا بجابياورم بازپيش توآيم هرچه كني اختيارداري من لقمه توام چون شيراين ماجراشنيدپهلوتهي كردوراه داددخترازآنجاگذشت بنزديك باغرسيددزدي سر راه باوگرفت درلباس وزيوراونگاه كرددخترراباكمال حسن وزينت ديددزد گفت سبحان الله مدتي شدكه دزدي ميكنم هرگزچنين نعمتي بدست من نيامده همانا كه دولت وتوانگري موقوف بوقت بوده مراديگراحتياج بدزدي نيست ونخواهدبود قصددختركرددخترگفت ايجوان مردلحظه دست نگاهدارودوكلمه ازمن بشنودزد گفت چه ميگوئي گفت بدان وآگاه باش كه من دراين باغباشخصي عهدوقول كرده ام مراجازه ده تابروم وبعهدخودوفاكنم وبازگشته پيش توآيم ازلباس وزيورمن هرچه ميخواهي اختيارداري كرم ازجوانمردان مانده ومردي تانامردي يكقدم است آنگاه دزدمردانه اين دومصراع برخواند

درعهدووفاكم اززني نتوان بود

چه مردي بودكززني كم بود

باوجودنقصان عقل زنان دروفاي بعهد اينهمه مبالغه دارندباوجودآنكه گفته اند"بسك داني وفااززن نداني "اينجا بعينه برعكس آن ديدم اي نيك زن برواجازه دادم كه حيف باشدكه باچنين زنان خيانت شودكمال بيمروتي ونامردي بودبرووبرعهدخودوفاكن وشرطبجاي آورده زودبياپسردختربابغدرآمدوبنزدپسرباغبان رفت ورادرخوابديدبيركرد پسرباغبان زني ديدآراسته باززينت تمام درنهايت حسن حيران بمانددخترگفت اي پسرباغبان بدانكه درفلان تاريخ دراين باغباتوعهدكرده بودم كه شب اول كه بخانه شوهرروم اول پيش توآيم اينك آمدم وبعهدخودوفاكردم پسرباغبان چون اين سخن بشنيدبدست وپاي دخترافتادوگفت اي بانوي جهان درصفن سن ازروي بي عقلي ازمن اينكلام صادرشدتوكرم كردي وعهدبجاآوردي الحال بسلامت پيش شوهر خودبروكه انتظارتورامكشددختراوراوداع كرده وازباغبيرون آمدوپيش دزدرفت واورادرخواب ديدبربالين دزدنشست واورابيداركردوگفت ايمردبرخيزكه من برسروعده آمده ام دزددخترراديدبخنديدوگفت اينستكه زن ناقص عقل ميباشدچون مرادرخواب ديدي چرابراه خودنرفتي وديده ودانسته خود رابتله انداختي دخترگفت ايجوانمردتورادرحق من نيكي واحسان كردي چون بدينجارسيدم زنجيرعده درپاي خودديدم نتوانستم گذشتن وخلاف عهدكردن برسر عهدوقول خودآمده ام تواختيارداري خواهي تمام زيورمرابدركن خواهي ببخش من باپسرباغبان شرطبجاي آوردم اوپاي برسرنفس اماره گذاشت ودرمن تصرف نكردومرااجازه دادكه پيش شوهرخودروم وباتونيزعهدكرده بودم بجاي آوردم آن دزدگفت اي نيك زن معاذالله باچنين كساني خيانت كردن من هرگزتصرف درزيورتونكنم مرابمال وزينت تواحتياج نيست خواستم تورابيازمايم كه عهد ووفااززنان دراين زمان وجودعنقاداردچون ازتواين بفعل آمده شرطمردي نبوددرچنين زنان خيانت كردن توبسلامت پيش شوهرخودبروكه انتظارتورا ميكشددختراورادعاكرده روانه شدوپيش شيرآمدشيربرسرراءخوابيده بود دخترگفت اي اسدالله هيچكس ازقضاوقدرنتواندگريخت اگرحقتعالي مرانصيب توكرده اينك آمدم وبعهدخودوفانموده ام وتن بقضاداده ام آن شيربفرمان خداي بزبان آمدوگفت اي شيرزن من شيرنيستم ويكي ازجنيانم وآن دزدنيزيكي از برداران منست وآن روزكه تودرباغشرطوعهدميكردي مادرآنجاحاضربوديم و آن كلام ازتوشنيديم تعجب كرديم كه آياازآدميزاداين شرطوعهدبفعل آيدو بقول خودوفاخواهدكردوازتوديديم كه بعهدخودوفاكردي والحال بسلامت پيش شوهرخودبروكه انتظارتوراميكشد .

دخترازآنجاپيش شوهرآمدوواقعه را بازگفت چون دختربرسبيل تمثيل اينحكايت كردجوانان شنيددن گفت ايجوانان شما درجهان گشته ايدوسفرهاوتجربه هاكرده ايدبمن بگوئيدكه اين چهارتن كه لاز سرچنان دختري گذشتندكدام يكي ازجوانمردتربوده وقوت مصابرت كداميك بيشتر بوده شماهركدام برطبق عقل ودانش خودبراي من تمثيل بياوريديكي ازآنها گفت باعتقادمن پسرباغبان ازهمه جوان مردتربوده بواسطه آنكه چنان محبوبه با زينت وچنان دولتي باسعادت درايام شباب درآن وقت شب بسروقتش رسيديا برسرنفس اماره گذاشت ودرآن تصرف نكردمردديگرگفت باعتقادمن مروت دزد ازهمه بيشتربوده باوجوديكه كاراودزدي است ازسرآن همه گوهروزينت گذشت وهيچ تصرف نكردخصوص درآن وقت وشب تاريك بس جوانمردي اوازهمه بيشتر است وبرهمه ترجيح دارد .

سومي گفت براعتقادمن كرم شيرومروت اوازهمه بيشتربودباوجودطبيعت سبعي چنان لقمه لطيف بدست اوآمدباقوت وغايت جوع بهائم ازسراودرگذشت پس گذشت اوبيشتربود .

مردچهارم گفت باعتقاد من مردي وگذشت شوهرازهمه بيشتراست كه عروس خودرادرآن نيمه شب بازيور وزينت ازحجله بيرون فرستادپس اوجوان مردتراست .

چون اينچهارتن اين فصول بيان كردنددخترگفت همه راست گفتيدآنچه طرطينت شماست درضميرهريك از شمابود"كل شي ءيرجع الي اصله "ازكوزه همان برون تراودكه دراوست وهريك نفس خودديديدوطبيعت خودبيان كرديدوآنچه درطبيعت وطينت شمابودظاهر گرديد .

كاسه چيني كه صداميكند

خودصفت خويش اداميكند

وهركدام حكايت احوال خودبيان كرديدپس دخترفرمودآن چهارتن رانگاه دارندوخودپيش پدر آمدوگفت گوهرپيش آنكسي است كه دزدراترجيح دادوجوانمردتردانست كه " الكلام صفت المتكلم "هرچه درطينت هريك مختلف بودهركدام نسبت بحال خود سخن گفتند،مرداول پسرباغبان رابرهمه ترجيح دادوبرگزيدبرآنكه آن مرد صاحب شهوت وهرزه كاربودبروش طبيعت خودحكايت كردكه عادت اوست .

مرد دوم كه شيرراترجيح داداكول وشكم پرست است كه حلال وحرام رافرق نكندودر فكرخوردن وخوابيدن است اوطبيعت بهايم راداردوبحال خودسخن گفت مردسوم كه شوهررابرهمه ترجيح دادونيكودانست مردبيغيرت وبي حميت وبي آبرواست وازمردي بهره نداردوازشرف وانسانيت محرومست مردچهارم كه دزدراترجيح دادطبيعت اودزدي است وطينت اوبردزدي است وهركدام حال خودبازگفتندو بيان كردندوهرچه درطينت اصلي ايشان بودظاهرگرديد .

پس كسان بوثاق دزد فرستادندوحقه گوهرراآوردند،آن دخترگوهرراازروي عقل ودانش بي شكنجه و سياست بدسي ت ي وردوازآن روزاين تمثيل مانده است "ازكوزه همان برون تراود كه دراوست "ودركلام مجيدفرموده "قل كل يعمل علي شاكلته " .

/ 33