هوش و زیرکی

نسخه متنی -صفحه : 33/ 28
نمايش فراداده

ديزي مي غلطد درش را پيدا مي كند

اين مثل درموردي گفته مي شودكه دونفرازحيث اخلاق ورفتارباهم خيلي جوردريباينددرزمانهاي قديم مردي عالم ودانابه شهري ميرفت .

درراه يك مردعامي بااوهمراه شدمردداناازاو پرسيد:تومراخواهي برديامن ترا؟مردفكركردوگفت :چه سؤال احمقانه اي ، اينكه ديگرمن وتوندارد .

هردوداريم ميرويم .

مرددانشمندخاموش شد .

پس از طي مقداري راه به قبرستاني رسيدند .

دانشمنداشاره به گورهاكردوپرسيد:اينها مرده انديازنده اند؟دومي بازسري جنباندوگفت :خوب مي بيني كه همه مرده اند .

اگرزنده بودندكه پامي شدندوميرفتندخانه هايشان !وبعدباخودش گفت :امروز باچه احمقي همسفرهستم .

مرددانشمنددوباره خاموش شد .

به راه ادامه دادندتا نزديكيهاي شهرديدندكه مردم شهرگندم هائي سنبله داررادريك جاانباشته اند .

دانشمندازمردپرسيد:مردم شهراين گندمهاراخورده اند؟مردگفت :شماچقدر سؤالهاي بي سروته ازآدم مي كنيد .

مي بينيدكه همه اش اينجاست .

اگرخورده بودندكه اينجانبود!دانشمندديگرحرفي نزدتابه شهررسيدندودانشمندمهمان آن مردشد .

مردپيش زن ودخترش رفت وگفت :امروزيك مهمان ديوانه اي بخانه آورده ام كه حرفهاي عجيب وغريب وبي سروته ميزند .

دختراوكه ازعاقلترين دختران زمان خودبودازپدرش پرسيد:پدرجان مهمان چه سؤالهائي ازشماكرده است ؟مردگفت :وقتي راه افتاديم ازمن پرسيدكه تومراميبري يامن تراببرم ؟دخترگفت :منظورش اين بوده تودرراه قصه وحكايت خواهي گفت يامشغول باشيم ورنج راه حس نكنيم يامن بگويم ؟مردانگشتش راگزيدوتعجب كرد .

دختر گفت :سؤال دومش چه بود؟مردگفت :وقتي به قبرستان رسيديم ازمن پرسيد، اينهامرده انديازنده اند؟دخترگفت :منظورش اين بوده كه آنهانام نيك از خودبجاگذاشته انديانه ؟اگرنام نيك ازخودگذاشته اندزنده هستندوگرنه مرده حقيقي مي باشند .

مردبيشترتعجب كردوسؤال سوم راگفت:دخترجواب داد: منظورش اين بوده كه گندم هاراقبلافروخته اندوپولش راخرج كرده انديانه ؟مرد شرم زده شدوپيش مهمان آمدوجواب سؤالهاراگفت:مرددانشمندپرسيد:جواب اين سؤالهاراچه كسي گفت ؟مردجواب داد:دخترم .

دانشمندازدخترخواستگاري كردوهمان شب دختررابه عقدخوددرآورد .

وقتي كه مردم اين قصه راشنيدند، گفتند:ديزي مي غلطددرش راپيدامي كند/ثمثيل ومثل