مردم پس از نماز پراكنده شدند. مأمون رو به امام كرد و پرسيد:« اى اباالحسن! درباره نيايت اميرمؤمنان به من بگو! او چگونه تقسيم كننده دوزخ و بهشت است؟ در اين باره خيلى فكر كرده ام؛ اما منظور اين حديث را نفهميده ام.»
امام پاسخ داد:« اى اميرمؤمنان! آيا از پدرت نقل نمى كنيد و آن از پدرانش تا... عبدالله بن عباس كه گفت: از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: عشق به على، ايمان و دشمنى با وى كفر است؟
ـ آرى.
ـ پس معناى حديث روشن شد؛ معيار تقسيم، دوستى و دشمنى با على (ع) است.
مأمون خاموش بود. پس از لحظاتى به سخن درآمد و گفت:« گواهى مى دهم كه شما ميراث دار دانش پيامبر هستيد.»
چون امام به در منزلش رسيد، عبدالسلام گفت: « اى فرزند رسول خدا (ص)!» چه خوب جوابى به مأمون دادى!»
او كه علم كتاب داشت، گفت: « اى اباصلت! من از همان راهى پاسخش را دادم كه او مى پسنديد. از پدرم شنيدم كه او از پدرانش و آن ها از پيامبر شنيدند كه فرمود: اى على! تو تقسيم كننده بهشت و دوزخ در روز رستاخيزى. به آتش مى گويى [اين انسان پاكيزه انديش پاكيزه رفتار] مال من، و [اين انسان بدانديش تبهكار] از آن تو.» (167)
ـ سرورم! پرسش هايى مى شنوم كه پاسخش را نمى دانم.
ـ بپرس عبداالسلام.
ـ مى گويند: چرا على(ع) پس از به خلافت رسيدن، فدك را باز پس نگرفت؟
ـ زيرا هر گاه از خاندان ما كسى به فرمانروايى مى رسد، تنها بايد حقوق پايمال شده دين باوران را باز پس گيرد. ما نبايد حق از كف رفته خود را به دست آوريم. حق ما را آفريدگار پس مى گيرد.
ـ سرورم! با آن كه سابقه درخشان و جايگاه على (ع) نسبت به پيامبر (ص) و فضيلت هاى وى آشكار است، اما چرا مردم پس از درگذشت رسول خدا (ص)، على را وانهادند و به سراغ ديگرى رفتند؟
ـ مردم برترى على (ع) را مى دانستند؛ اما آگاهانه از وى دست كشيدند و به سوى ديگرى رفتند؛ زيرا او كسى بود كه تعداد زيادى از پدران، نياكان، برادران، دايى ها، عموها و بستگان آنان را كه برابر دين خدا و پيامبرش ايستاده بودند، كشت. آن ها كينه على را در دل داشتند. به خاطر همين، دوست نداشتند او فرمانروايشان شود. آن ها نسبت به هيچ كسى تا حد على كينه نداشتند؛ زيرا هيچ كس به اندازه امام سابقه نبرد در كنار پيامبر نداشت. از اين رو بود كه از وى برگشتند و به ديگرى گرويدند.
ـ چرا على (ع) در مدت بيست و پنج سال پس از پيامبر با دشمنانش نجنگيد؛ اما در پنج سال دوران حكومتش با آن ها مبارزه كرد؟
ـ او مانند رسول خدا رفتار مى كرد. پيامبر پس از نبوت، تا سيزده سال با مشركان مكه نجنگيد؛ زيرا ياران اندكى داشت. على نيز در آن دوران، ياران كمى در اطرافش بودند. (168)
شهر در آتش آفتاب تيرماه مى سوخت. نسيم به سايه ساردرختان پناه مى برد. لباس هاى سپيد نخى، جاى تن پوش هاى پشمين را گرفته بودند. با آمدن عيد قربان، شادى فرارسيد. مردم براى خريد به بازار بزرگ شهر مى رفتند. بازار از كشاورزانى موج مى زد كه از روستاهاى نزديك مرو آمده بودند. كودكان، لباس رنگين عيد پوشيده بودند. از چشمان آنان كه جهان را به رنگ سبز بهارى مى ديدند، شادى معصومانه اى مى تراويد. زندگى بسان رودى خروشان روان بود؛ موج مى زد و مى رفت؛ اما بسيارى نمى دانستند به كجا؟
حضرت در هنگام ورود به خانه، شعرى را زير لب زمزمه مى كرد:
« با پارسايى، تن پوش بى نيازى پوشيدم