عشق هشتم

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

نسخه متنی -صفحه : 90/ 84
نمايش فراداده

از اين باشد.»

ـ بخور اى اباالحسن!

ـ ميل ندارم.

مأمون با خشمى پنهان گفت:« شما انگور دوست داشتيد. چه چيز باعث مى شود كه حالا نخوريد؟! نكند مرا متهم به چيزى مى كنيد؟»

و خود، دانه اى انگور را كه به سم آغشته نشده بود، در دهان گذاشت. امام دريافت كه به پايان راه رسيده است و اين، تن به ترورى ناگزير است. پس، خوشه مرگ را گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذاشت؛ (200) اما ناگاه خوشه را پرتاب كرد و برخاست؛ آن گاه با نگاهى آتشين به مأمون نگريست. مأمون دستپاچه پرسيد:« كجا؟»

حضرت با صدايى كه در آن اندوه پيامبران موج مى زد، پاسخ داد:« به آن جا كه مرا فرستادى!»