از اين باشد.»
ـ بخور اى اباالحسن!
ـ ميل ندارم.
مأمون با خشمى پنهان گفت:« شما انگور دوست داشتيد. چه چيز باعث مى شود كه حالا نخوريد؟! نكند مرا متهم به چيزى مى كنيد؟»
و خود، دانه اى انگور را كه به سم آغشته نشده بود، در دهان گذاشت. امام دريافت كه به پايان راه رسيده است و اين، تن به ترورى ناگزير است. پس، خوشه مرگ را گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذاشت؛ (200) اما ناگاه خوشه را پرتاب كرد و برخاست؛ آن گاه با نگاهى آتشين به مأمون نگريست. مأمون دستپاچه پرسيد:« كجا؟»
حضرت با صدايى كه در آن اندوه پيامبران موج مى زد، پاسخ داد:« به آن جا كه مرا فرستادى!»