فصل سى و هشتم
خوشه هاى مرگ، چشمه هاى اشك
روزها گذشتند ومحرم با خاطرات اندوهگينش رختبربست. اينك پايان صفر و پاييز غم آفرين بود. پاييزى كه دغدغه ها
را در دل غريبان برمى انگيخت.انارها رسيدند و ناخن هاى پسر بشير آن قدر بلند شدند كه از مردم
شرم مى كرد. (198) صبح بود و مأمون تنها نشسته بود. عنكبوت دسيسه در
حال تنيدن تارى ديگر بود. بقچه كوچك را گشود. در آن پودرى سپيد رنگ
به سان آرد ذرت بود. سيمى كه به نازكى سوزن بود، به آن سم آغشت و
در دانه هاى خوشه انگور ظرف بلورين تزريق كرد. كار تزريق با دقت و
احتياط و با انگورهاى يك طرف ظرف انجام شد.نيمروز بود كه به دنبال امام فرستاد. براى وانمود كردن به ديندارى،
مشغول گرفتن وضو شد كه امام به درون آمد. خدمت كارى بر دستان او آب
مى ريخت. حضرت (ع) فرمود:« اى اميرمؤمنان! كسى را شريك عبادت
پروردگارت قرار نده.» (199) مأمون آن چه را كه در دل مى گذراند، پنهان داشت و
با خشونت به خدمت كارش گفت:« ابريق را به من بده!»وضو به پايان رسيد. مأمون از گوشه چشم به امام
نگريست. امام بر قاليچه زيباى ايرانى نشسته بود. آفتاب پاييزى،
درختان انار را از نور و گرما سرشار مى كرد. سايه روشن ها، تابلويى
با رنگ هاى هماهنگ پديد آورده بودند.مأمون خوشه اى انگور برداشت و به امام تعارف
كرد:« اى اباالحسن! انگورى زيباتر از اين ديده اى؟»حضرت بيمناك پاسخ داد:« شايد انگور بهشتى زيباتر