فصل سى وششم
بركه ها، آيينه داغ دشت
لشكريان، به بركه هايى رسيدند كه آبشان از بارانو رودخانه هاى كوچك تأمين مى شد. تابش خورشيد، سطح آيينه گون آب ها
را گرم مى كرد. هوا شرجى و چهره ها گرفته بود. برخى در خود فرورفته
بودند. برخوردهاى افراد با يكديگر، بيم هايى را مى پراكند. فضل با
هرثمه و جلودى با امام چهره به چهره شدند. مأمون، فضل را حيران
يافت. هرثمه سعى مى كرد خود را به امام نزديك سازد. محمد بن جعفر ـ
عموى امام هشتم (ع) ـ در دغدغه هاى بيكران غوطه مى خوردند؛ به ويژه
آن كه مى ديد فضل تلاش مى كند تا به وى نزديك شود.(179) در چنين
فضاى آلوده و آشفته اى، تنها سيماى آرام و آرامش بخش، رخسار امام
بود.تا سرخس چند مايل مانده بود. سرخس، زادگاه فضل
بود و او اينك به شهر سرخس رسيد. دست پيچيده سرنوشت، او را به اين
سو مى راند. كاروان به شهر سرخس رسيد. مأمون با همه خستگى اش، آن
شب نتوانست بخوابد؛ روز بعد، روز سرنوشت سازى بود. نيمه شب همان شب
ـ كه ماه ذيحجه ناپديد مى شد ـ مأمون دايى خود را طلبيد تا همچون
عنكبوتى تار دسيسه بتند.(180)امام در خانه اى كه در اختيارش گذاشته
شده بود، استراحت مى كرد. يكى از محافظان مأمون نامه اى از خليفه
نزد وى آورد. متن نامه چنين بود: « خواسته ايم كه فردا به حمام
رويم؛ من، شما و فضل.»
امام در پايين نامه، از اين كه نمى توانست روز
بعد به حمام برود، پوزش طلبيد. دقايقى بعد، محافظ برگشت و نامه را
بازگرداند. مأمون اصرار داشت. امام بارديگر موضع قاطع خود را چنين
نوشت:« فردا داخل حمام نخواهم شد. همين امشب در خواب، رسول خدا (ص)
را ديدم كه به من فرمود:« اى على! فردا حمام نرو!»اى اميرمؤمنان صلاح نمى بينم شما و فضل هم فردا به حمام برويد.»
(181)همان شب غالب به همراه چهار مرد چهره پوشيده، به
خانه اى در نزديكى حمام رفتند. پيش از سپيده، پنج مرد مسلح وارد
حمام شدند تا در حمام كمين كنند و چشم انتظار ورود طعمه شوند. به
دستور خليفه اى كه قرار بود فردا حمام رود، آن را از شب قبل قرق
كرده بودند. فضل به همراه خدمت كارش وارد حمام شد. خدمتكار در رخت
كن منتظر ماند. حمامى، هراسان فضل را تا كنار حوض داخل حمام همراهى
كرد. بخار زيادى، همانند مه روزهاى زمستان از حوض برمى خاست. لرزشى
فضل را در برگرفت. با خود گفت: « از سردى سنگ فرش حمام است.»
حمامى، نگاهى آميخته با اندكى دلسوزى به مردى افكند كه لحظاتى ديگر
به پيكرى بى جان تبديل مى شد. ده چشم، پنهانى از لا به لاى بخارى
كه به سوى سقف بالا مى رفت، او را مى نگريستند. ناگهان، چهار شمشير
درخشيد و پنج مرد خشن آشكار شدند. غالب، با نگاهى سرزنش گر به فضل
مى نگريست. چشمان فضل از وحشت نزديك بود از حدقه خارج شود. ناگاه
فرياد كمك خواهى او در فضاى حمام طنين افكند؛ اما ديوارهاى سنگى
فرياد را بلعيدند و شمشيرها آن را ربودند. خون فضل جارى شد تا سنگ
فرش خيس حمام را رنگين سازد. فضل در حمام افتاد. چشمانش به بخارى
كه بالا مى رفت خيره ماند: گويى به آرزوهاى تبخير شده اش مى
نگريست.