مأمون برخاست و به طرف گنجهاش رفت؛ گنجهاى كه
تنها او حق گشودن آنرا داشت. كسى نمى دانست درون آن چيست. جوهردان
و كاغذى برداشت تا مطلبى بنويسد. كسى نمى دانست كه او قصد دارد
براى چه كسانى بنويسد. او نوشت:
«پدرم رشيد از پدرانش و آنچه در كتاب «اسرار
دولتى» يافت، برايم چنين نقل كرد: هفتمين خليفه از عباسيان، افتخار
آنان است. با زنده بودن مأمون، عباسيان در ناز و نعمت خواهند
بود.» (24)
در آن شب طولانى، هنگامى كه مأمون چشمانش را بست،
در رويا، اشياى بسيارى را ديد كه شتابناك آشكار و ناپديد مى شد؛
اما او در بيابانهاى بسيار تاريكى سرگردان بود؛ تاريكىاى نظير
درياى بىكران و ناآرام. او ديد كه در قايقى با بادبان پارهپاره
نشسته است. توفان از هر سو مى وزيد. ريسمانى از آسمان آويخته بود.
او به آن چنگ افكند؛ اما ريسمان، او را به صخره ساحلى كوبيد. از
خواب پريد. آفتاب، پرتواش را از پشت تپههاى دوردست بر او مى
تاباند. او خود را در جهانى يافت كه لبالب از حوادث و شورشهايى با
نام على بود، على بن موسىالرضا (ع). با صدايى كه رنگ بيدارى شبانه
داشت، فرياد برآورد: «هنوز هرثمه نيامده است؟»
از پشت پردههاى مخملين، صداى گزمهاى آمد.
از طلوع سپيده تا كنون منتظر است.
بيايد.
اينك سرورم؟
بىحوصله جواب داد: «بله! همين الآن.»
چشمان مأمون چنان مىدرخشيد كه هرثمه آنرا تا عمق
استخوانش حس كرد. با خوارى گفت: «درود بر امير مؤمنان؛ عبدالله،
مأمون. چه چيزى شما را به خشم آورده است؟»
چرندگويى بس است. من همه ترفندهايت را مىدانم.
نمى دانم از چه چيزى سخن مى گوييد.
خيال مى كنى از تو بى خبريم؟ من چشمانى دارم كه
در تاريكى هم مى بينند. شايد خيال مى كنى كه من نميدانم. به
مخلوع (25) چه گفتي؟ آيا اباسرايا به تنهايى دست به شورش زد؟ اين
دسيسة تو بود. (26)
هرثمه دريافت كه وراى اين اتهامات، توطئههايى
است كه فضل بن سهل آنرا برنامهريزى كرده است؛ پس حالتى دفاعى به
خود گرفت و گفت: «سرورم! همة اين اتهامها پاسخ دارد.»
مأمون بر سر گزمگان فرياد كشيد: «او را بگيريد.
نميخواهم ديگر حتى يك كلمه هم بشنوم.»
مگس در دام عنكبوت افتاده بودو هيچ اميد رهايى
نبود. هرثمه با گامهايى از سرِ خوارى به زندانِ كوچكِ مرو رفت تا
آخرين روزهاى زندگى را در كنج تاريك آن بگذراند. در خاطرش، تصاوير
رنگين روزگارى زنده شد كه فرمانرواى افريقا بود. ايامى را هم امير
خراسان بود. روزى را به ياد آورد كه خليفه (امين) با خوارى برابرش
ايستاد تا او جان وى را نجات دهد. اما اينك خود اسير تارهاى عنكبوت
بود و كسى هم نميتوانست او را رهايى بخشد. در بين راه با فضل
روبهرو شد كه به كاخ ميآمد. خواست به چهرهاش آب دهان بيفكند؛
اما وانمود به دليرى كرد و سرش را بالا گرفت.