فصل ششم - عشق هشتم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عشق هشتم - نسخه متنی

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل ششم

رنگين كمانِ خاطرات سبز

آن شب مأمون نخوابيد. انديشيد و انديشيد؛ به
آوارگان علوى فكر كرد كه چگونه درفش انقلاب را بر دوش مى كشيدند.
تو گويى هر يك، گدازههاى آتشفشانى پنهان هستند؛ آتشفشانى بسان دلى
جوشان از عواطف بى كران.

هنوز قيام ابن طباطبا (22) در خاطرش زنده بود. با
آن قيام، چيزى نمانده بود كه براى هميشه بساط عباسيان برچيده شود.
مأمون از ژرفاى درونش فرياد برآورد: «آتشِ زير خاكستر! چه كنم؟ چه
سرنوشتى دارد هفتمين خليفه عباسى!»

اگر كسى آن شب مأمون را مى ديد كه چگونه از
پنجره به باغ كاخش مى نگرد، مى پنداشت كه شبهى شبانه ديده است. او
جامهاى شراب را سر مى كشيد و لحظهلحظه اثر تخديركننده آن همچون
زنجيرهاى از مورچههاى بى پايان در بدنش نفوذ مى كرد. او زير لب
ـ چنان كه گويى با خودش يا با مخاطبى خيالى گفت و گو مى كرد ـ
گفت: «اين نادانان نمى فهمند كه من چه مى كنم. خيال مى كنند همه
دنيا فقط بغداد است. نمى دانند كه در مكه، مدينه، بصره، كوفه و
خراسان چه مى گذرد!»

كسى نمى دانست كه در دل مأمون چه مى گذشت؛ در دلِ
جوانى كه با همه سپاهيانش احساس تنهايى مى كرد. پس از كشته شدن
امين، كاخ اعتماد به عرب ويران شده بود؛ مردم كسى را كه قاتل
برادرش باشد، نمى بخشند؛ چه رسد به اين كه مقتول پسر زبيده ـ بانوى
با نفوذ عرب و عباسيان ـ باشد. او از دغدغههاى ويرانگر رنج مى
بُرد. با آن كه امين از ميان رفته بود، باز كسى او را خليفه نمى
ناميد. بغداد همچنان از او خشمگين بود. كوفه يك انقلاب علوى ديگر
را انتظار مى كشيد. مكه، مدينه و بصره در ترديد به سر مى بردند.
شام لحظهشمارى مى كرد. حقانيت عباسيان در خلافت زير سؤال رفته
بود. زمزمههايى، مردم را متوجه اهلبيت مى كرد تا در پرتو آنان،
عزت اسلام و عرب را جستجو كنند. تنها اميد، خراسان بود. نسبت ضعيفى
كه از طرف مادر داشت، چه بسا باعث مىشد كه خراسان در كنارش باشد.
خراسان گنجينه مردان نيرومند بود؛ اما ايرانيانِ گداخته در عشقِ
خاندان رسول، روز به روز از اين نكته كه خاندان رسول چه كسانى
هستند، آگاهتر مى شدند؛ فرزندان عباس ـ عموى پيامبر (ص) ـ با
رسوايىهايشان، و يا فرزندان على(ع) و فاطمه (س)؟ هنوز نسلها از
مهربانى، عدالت و انسانيت على (ع) تصاويرى پرفروغ در خاطر داشتند.
اينك علويان، ميراث على را با خويش داشتند؛ خاطرهاى از تلاشها و
جنگاورىهاى او را. همچنان دعوت به «رضاى خاندان محمد (ص)» روياى
ستمديدگان را در جاى جاى زمين رنگ مى زد. عشق به على و فرزندانش،
عاطفهاى دينى شده بود؛ حتى زبيده نيز به آنان عشق مى ورزيد؛ تا به
آنجا كه رشيد قسم خورد به خاطر اين كار، او را طلاق مىدهد! (23)

/ 90