فصل بيست و هشتم - عشق هشتم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عشق هشتم - نسخه متنی

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل بيست و هشتم

شاعر واژگان رزمنده

در آن غروب رنگ پريده، اول ماه محرم، به سان
لبخندى تلخ پديدار شد. ماه در آستانه پنهان شدن در افق خاكسترى رنگ
بود. خانه امام در اندوهى ژرف فرورفته بود؛ تو گويى روح شادابى از
همه ـ حتى خدمت كاران ـ رخت بربسته بود. مرد گندم گون(ع) در خاطرات
عاشورايى غوطه ور بود. مردى بر او وارد شد. امام پرسيد: « اى پسر
شبيب! (130) آيا امروز روزه اى؟»

ـ خير! ـ در چنين روزى بود كه
زكرياى پيامبر از خدايش نسلى پاكيزه خواست . آفريدگار پذيرفت و
فرشتگان به او ـ كه محراب نيايش ايستاده بود ـ مژده دادند. هر كس
در اين روز روزه بگيرد و سپس دعا كند، پروردگار مى پذيرد. حضرت آهى
آتشين از سينه برآورد و ادامه داد: « اى پسر شبيب! مردم روزگار
جاهليت ستم و نبرد را در اين ماه حرام مى دانستند و براى اين ماه
ارج مى نهادند؛ اما اين امّت، نه حرمت اين ماه را نگه داشتند و نه
احترام پيامبرش را در اين ماه، فرزندان رسول (ص) را كشتند و
زنانشان را به اسارت بردند.» اشك در چشمان امام حلقه زد و صدايش
بغض آلود شد. با همان حالت ادامه داد: « اى پسر شبيب! اگر قرار است
براى چيزى گريه كنى، براى حسين (ع) گريه كن! آسمان ها و زمين به
خاطر آن گريستند.» (131)

سكوت حاكم شد؛ چنان كه گويا دو مرد به شيهه اسبى
بركرانه فرات گوش سپرده بودند. حضرت زير لب حرف هايى ـ تو گويى با
خويش ـ زمزمه مى كرد: سرگذشت حسين تو گويى پلك هاى ما را (شب ها)
بيدار نگه داشته و اشك هايمان را روان و عزيز ما را بى ارزش ساخته
است. اى سرزمين كربلا! براى ما ناگوارى و بلا به ارث گذاشتى! هرگاه
ماه محرم مى شد، در ده روز نخست ديگر كسى پدرم را خندان نمى ديد.
روز عاشورا، اوج غمگينى وى (132) بود. در چنين روزى بود كه خيمه هاى
ما را به آتش كشاندند؛ اموال ما را به غارت بردند و احترام پيامبر
(ص) را زير پا گذاشتند.»

ريان به خاطر آورد كه براى چه كارى نزد امام آمده
است. زمزمه وار خواند:

« سر نوه محمد و پسر وصى اش را

اى مردان! برنيزه ها برافراشتند

در چشم انداز مسلمانان چنين كردند

نه كسى مويه كرد و نه كسى متنفر شد

اى سر! [بريدن تو] لالايى خواب [آرام] دشمن و

بيدارى چشم ما شدى و چشمانى كه [با هراس از
حقگويى و ستم ستيزى است، به خواب نمى رفتند] آن ها را خواب كردى

باغى نبود كه

آرزو نكند آرامگاه تو باشد.» (133)

/ 90