فصل سى و هفتم
بر بال مخملين تلاوت
سال جديد هجرى فرارسيد. دويست و سه سال از هجرت
آخرين پيام آور وحى مى گذشت. آفتاب تير ماه مى تابيد و نور و آتش
مى پراكند. سرزمين خراسان، با آن بيابان ها، تپه ها، رمل ها و نمك
زارش در زير آفتاب خفته بود. كاخ حميد بن قحطبه در ميان باغ بزرگى
مى درخشيد. درختان انار در قسمت شرقى، پرچينى ساخته بودند. آن روز،
امام به عادت هميشه به مناسبت آغاز محرم روزه بود. ابرى از اندوه
عاشورايى بر چهره گندم گونش نشسته بود. درونش از يادآورى صحنه هاى
كربلا آرامش نداشت. صحنه هايى هم چون لحظه اى كه حسين (ع) تشنه از
اسب بركرانه فرات، ميان نواويس و كربلا بر زمين غلتيد وامام به
همنشينش ـ كه اشعرى قمى بودـ فرمود:« اى سعد! (186) از ما نزد شما
قبرى است؟»
ـ فدايت شوم، منظورتان قبر خواهرتان است؟
ابرهاى باران خيز در چشمان امام حلقه بستند. امام گفت:« آرى! كسى
كه با آگاهى از مقام او به زيارتش رود، از بهشتيان خواهد بود. از
پدرم شنيدم كه او از پدرش نقل كرد: خداوند را حرمى به نام مكه است.
پيامبر (ص) را حرمى به نام مدينه است. حرم اميرمؤمنان كوفه است و
حرم ما قم نام دارد. به زودى بانويى از تبار من در اين جا به خاك
سپرده مى شود كه نامش فاطمه است. هر كه وى را زيارت كند[با رعايت
شرايط ديگر]، بهشت برايش لازم است.» (187)
خيلى زود در تكه زمينى پاك، گنبدها، گل دسته ها و
مسجد ها برپا شد.
اتاقى كه در طوس به نام امام داده بودند، كنار
اتاق بزرگ مأمون بود.مأمون وارد شد و امام برخاست. سعد اجازه رفتن
گرفت و بيرون رفت. مأمون جا به جا شد و سپس گفت:« اى اباالحسن!
امروز جمعه است. (188) برايم خطبه اى بنويس تا براى مردم در نماز
جمعه بخوانم.»
ـ باشد.